ترجمه مقاله

جنباندن

لغت‌نامه دهخدا

جنباندن . [ جُم ْ دَ ] (مص ) جنبانیدن . تکان دادن . بحرکت درآوردن . تحریک :
ز جنباندن بانگ چندین جرس
سری در سماعش نجنبانْد کس .

نظامی .


در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت .

مولوی .


- جنباندن پدر و مادر کسی ؛ دشنام بپدر و مادر مرده ٔ او گفتن . (یادداشت مؤلف ) :
دختر شاه ایرونم
خواهر ظل سلطونم
دست مزنید به تنبونم
پدر و مادر می جنبونم .

(از یادداشت مؤلف ).


ترجمه مقاله