جهانجوی
لغتنامه دهخدا
جهانجوی . [ ج َ ] (نف مرکب ) جهانجو :
جهانجوی اگر کشته گردد بنام
به از زنده دشمن بدو شادکام .
ز هر شهر فرزانه و رای زن
بنزد جهانجوی گشت انجمن .
جهانجوی کیخسرو تاجور
نشسته بر آن تخت و بسته کمر.
جهانجوی اگر کشته گردد بنام
به از زنده دشمن بدو شادکام .
فردوسی .
ز هر شهر فرزانه و رای زن
بنزد جهانجوی گشت انجمن .
فردوسی .
جهانجوی کیخسرو تاجور
نشسته بر آن تخت و بسته کمر.
فردوسی .