جهانداری
لغتنامه دهخدا
جهانداری . [ ج َ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل جهاندار. ملکت . سلطنت . پادشاهی . (شرفنامه ٔ منیری ). نگهبانی جهان . (حاشیه ٔ برهان ). اداره ٔمملکت بنحوی نیکو. (فرهنگ فارسی معین ) :
چون خداوند جهانداری و شاهی بتو داد
گفت من یافتم اینک ز خداوند نظر.
در جهانداری بملک و در عدو بستن بجنگ
هم سلیمان را قرینی هم فریدون را بدیل .
هر کس بجز از تو بجهانداری بنشست
بیدادگر است و ملک بیخرد و مست .
فریدون نسب پادشاهی که از وی
جهانداری آمد چنان کز فریدون .
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری .
چون خداوند جهانداری و شاهی بتو داد
گفت من یافتم اینک ز خداوند نظر.
فرخی .
در جهانداری بملک و در عدو بستن بجنگ
هم سلیمان را قرینی هم فریدون را بدیل .
فرخی .
هر کس بجز از تو بجهانداری بنشست
بیدادگر است و ملک بیخرد و مست .
منوچهری .
فریدون نسب پادشاهی که از وی
جهانداری آمد چنان کز فریدون .
سوزنی .
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری .
سعدی .