جهانسوز
لغتنامه دهخدا
جهانسوز. [ ج َ ] (نف مرکب ) سوزنده ٔ جهان :
حریص و جهانسوز و سرکش مباش
ز خاک آفریدت چو آتش مباش .
|| دشمن کش . کشنده ٔ خصم :
خورشید چو تیغ از او جهانسوز
پوشیده بشب برهنه در روز.
شیر خدا و صفدر میدان و بحر جود
جان بخش در نماز و جهانسوز در دعا.
|| ستوه آورنده . خسته کننده . ملالت آور :
من مانده در این شب جهانسوز
بی روز مباد شب بدین روز.
حریص و جهانسوز و سرکش مباش
ز خاک آفریدت چو آتش مباش .
سعدی .
|| دشمن کش . کشنده ٔ خصم :
خورشید چو تیغ از او جهانسوز
پوشیده بشب برهنه در روز.
نظامی .
شیر خدا و صفدر میدان و بحر جود
جان بخش در نماز و جهانسوز در دعا.
سعدی .
|| ستوه آورنده . خسته کننده . ملالت آور :
من مانده در این شب جهانسوز
بی روز مباد شب بدین روز.
نظامی .