ترجمه مقاله

جولان

لغت‌نامه دهخدا

جولان . [ ج َ ] (ع اِ) خاک . || سنگریزه ها که بادش از جایی بجایی برد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (ص ) بسیار گرد و خاک ، گویند یوم جولان َ و در این صورت جولان ممنوع الصرف است . (منتهی الارب ).
- جولان الهموم ؛ اول اندوه و آغاز آن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
|| (مص ، اِمص ) در تداول فارسی بمعنی گردیدن و گرد گشتن در کارزار و دوانیدن اسب . و شوخ و پریشان از صفات اوست . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). تاختن ، و با لفظ زدن و کردن و دادن و گشادن مستعمل . (آنندراج ) :
ز گُردان ایران هم آورد خواست
ز جولان او در جهان گرد خاست .

فردوسی .


درکنف عدل تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند.

نظامی .


سواران اسب در میدان فکندند
دلیران رخش در جولان فکندند.

نظامی .


که همتای او در کرم مرد نیست
چو اسبش بجولان و ناورد نیست .

سعدی .


سرو اگر نیز آمدی وشدی
نرسیدی بگرد جولانت .

سعدی .


- آتشین جولان :
نماید حسن بی عاشق که شمع آتشین جولان
چو بی پروانه شد فانوس را پروانه میسازد.

صائب (از آنندراج ).


- جولان دادن :
در عنان راه ده ظهوری را
تا دهد رخش بر فلک جولان .

ظهوری (از آنندراج ).


- جولان زدن :
چست کن قبا بر تن تند کن فرس بر من
گه بسینه جولان زن گه بدیده میدان کن .

میرخسرو (از آنندراج ).


از بن هر خار خنجر میخورم
بر سر هر نیش جولان میزنم .

عرفی (از آنندراج ).


- جولان کردن :
آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
در سواد شهر و جولان در بیابان میکنم .

صائب (از آنندراج ).


- جولان گر ؛ جولان کننده .
- جولان گری :
من اندر خاک میدانش لگدکوب بلا گشتم
هنوز آن شهسوار من سر جولانگری دارد.

میرخسرو (از آنندراج ).


- جولان گشادن :
از آنجا سوی صحرا ران گشادند
بصید انداختن جولان گشادند.

نظامی .


- جولان ور :
سواران و گوان و پردلان و صف دران بینی
کمندانداز و ناوک بار و خنجرگیر و جولان ور.

میرخسرو (از آنندراج ).


- در جولان آمدن :
تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری
از این هوا که درخت آمده ست در جولان .

سعدی .


ترجمه مقاله