ترجمه مقاله

جو

لغت‌نامه دهخدا

جو. (اِمص ) از جوییدن . جُستن :جست و جو؛ جستجو. (فرهنگ فارسی معین ). || (فعل امر) جوی . بجوی . (فرهنگ فارسی معین ). || (نف مرخم ) جو(ی ) نعت فاعلی از جُستن ، جوییدن .
- آزرمجو :
دو صاحبدل نگه دارند مویی
هم ایدون سرکش و آزرمجویی .

سعدی .


رجوع به آزرمجو شود.
- چاره جو . رجوع بهمین کلمه شود.
- عربده جو :
ز چرخ عربده جویش خدنگ تیر جفا
نخست در دل مردان هوشیار آید.

سعدی .


هرآنکه بر رخ منظورِما نظر دارد
به ترک خویش بگوید که یار عربده جوست .

سعدی .


- عیبجو :
بکس تا عیب جویانم نگویند
نمی آید ملخ در چشم شاهین .

سعدی .


- کارجو :
چون بند کرد در تن پیدایی
این جان کار جوی نه پیدا را.

ناصرخسرو.


رجوع به کارجو و کارجوی شود.
ترجمه مقاله