ترجمه مقاله

حاتم

لغت‌نامه دهخدا

حاتم . [ ت ِ ] (اِخ ) ابن عنوان البلخی ملقب به اصم . ابن الجوزی در کتاب صفوة الصفوه آورده است : در نام پدر او اختلاف است . حاتم بن عنوان و حاتم بن یوسف و حاتم بن عنوان بن یوسف گفته شده است . کنیه ٔ او ابوعبدالرحمن است و از موالی مثنی بن یحیی محاربی بوده و صحبت شقیق دریافته است و جامی در نفحات الانس چ نول کشور ص 43 گوید: «او استاد احمد خضرویه است » - انتهی . و در تذکرةالاولیاء و نفحات الانس و قاموس الاعلام آمده است : که حاتم از مردم بلخ است و وفات او در خراسان . و بنا به گفته ٔ جامی در نفحات الانس ، در واشجرد که دیهی است از نواحی بلخ ، بسال 237 هَ . ق . نوشته اند و هم در صفوةالصفوة آمده است :
محمدبن ابی عمران گوید: حاتم اصم را پرسیدند که کار خود را در توکل بخدا، بر چه استوار کردی ؟ گفت : بر چهار خصلت . دانستم که روزی مرا غیر از من نخواهد خورد پس اطمینان یافتم که خواهد رسید و دانستم که کار من کسی جز من نخواهد کرد پس مشغول آن شدم . و دانستم که مرگ ناگهان خواهد رسید پس بر او پیشدستی جستم و دانستم هر جا که باشم از نظر پروردگار دور نیستم پس پیوسته از او شرم دارم . نقل است که عبداﷲبن سهل گفت حاتم اصم را شنیدم که میگفت : سی سال نزد شقیق تردّد داشتم . روزی مرا گفت چه دریافتی ؟ گفتم روزی خود را نزد خدای یافتم پس جز به خدا مشغول نشوم . و چون دیدم که خداوند تعالی دو ملک بر من گماشته که آنچه گویم مینویسند جز بحق سخن نگویم . و چون دیدم که مردم برون مرا نگرند و خدای تعالی درون مرا پس مراقبت درون را اولی و واجب تر دیدم و ظاهر را دست بداشتم .و دیدم که پروردگار را مستحثی است که خلق را به وی میخواند پس من خود را برای او آماده کردم تا هنگامی که مرا آید بکشتن من نیازمند نشود و گوید ای حاتم سعی تو هدر نشد و حسن بن علی العابد از او روایت کند که میگفت اگر صاحب خبری نزد تو نشسته باشد که سخن ترا نویسد از او می پرهیزی و حال آنکه سخن تو بر پروردگار عرضه میشود و از او پرهیز نداری . نقل است که ابوتراب نخشبی گفت : حاتم را شنیدم که میگفت مرا چهار زن و نه فرزند است . شیطان طمع نکرد که در امر روزی آنان درمن وسوسه کند. و حامد لفاف از حاتم روایت کند که گفت در سه جای مواظبت خویش کن گاه عمل بیاد آر که خدای تعالی ترا بیند و گاه گفتار بیاد آر که او عزّوجل ّ می شنود و گاه خاموشی بیادآر که خدای ترا میداند.
در تذکرةالاولیاء ذکر حاتم اصم قدس اﷲ روحه آمده است : از بزرگان مشایخ بلخ بود و در خراسان بر سرآمده بود. مرید شقیق بلخی بود و نیز خضرویه را دیده بود و در زهد و ریاضت و ورع و ادب و صدق و احتیاط بی بدل بود. توان گفت که بعداز بلوغ یک نفس بی مراقبت و بی محاسبت از وی برنیامده بود و یک قدم بی صدق و اخلاص برنگرفته بود تا بحدی که جنید گفت صدّیق زماننا حاتم الأصم و او را در سخت گرفتن نفس و دقایق مکر نفس و معرفت رعونات نفس کلماتی عجب است و تصانیفی معتبر و نکت و حکمت او نظیر ندارد چنانکه یکی روز یاران را گفت اگر مردمان شما را پرسند که از حاتم چه می آموزید چه گوئید؟ گفتند گوئیم علم . گفت اگر گویند حاتم را علم نیست ، گفتند بگوئیم حکمت . گفت اگر گویند حکمت نیست چه گوئید؟ گفتند بگوئیم دو چیز: یکی خرسندی بدانچه در دست اوست ، دوم نومیدی از آنچه در دست مردمان است . یکی روز اصحاب را پرسید که عمری است تا من رنج شما میکشم باری هیچکس چنانکه می باید نشده اید. یکی گفت فلان کس چندین غزا کرده است . گفت مردی غازی بود، مرا شایسته ای می باید. گفتند فلان کس بسی مال بذل کرده است . گفت مردی سخی بود مرا شایسته ای می باید. گفتند فلان کس بسی حج کرده است گفت مردی حاجی بود مرا شایسته ای می باید. گفتند ما نمی دانیم تو بیان کن که شایسته کیست گفت آنک جز از خدا نترسد و جز بخدای امید ندارد. و کرم او را تا بحدی بود که روزی زنی بنزد او آمد و مسئله ای پرسید مگر بادی ازاو رها شد حاتم گفت آواز بلندتر کن که مرا گوش گران است تا پیرزن را خجالتی نیاید. پیرزن آواز بلند کردتا او آن مسئله را جواب داد. بعد از آن تا آن پیرزن زنده بود قرب پانجده سال خویشتن کر ساخت تا کسی با پیرزن نگوید که او نه چنانست . چون پیرزن وفات کرد آنگاه سخن آهسته را جواب داد که پیش از آن هرکه با او سخن گفتی . گفتی بلندتر گوی . بدین سبب اصمش نام نهادند. نقل است که یکی حاتم را بدعوت خواند. گفت مرا عادت نیست به مهمان رفتن . مرد الحاح کرد. گفت اگر لابد است اجابت کردم سه کار ترا باید کرد گفت بکنم گفت آنجا نشینم که من خواهم و آن کنی که من خواهم و آن خورم که من خواهم . گفت نیک آمد پس برفت و درآمد و بصف نعال بنشست . گفتند این نه جای تست . گفت شرط کرده ام که آن جا نشینم که من خواهم . چون سفره بنهادند حاتم قرصی جوین از آستین بیرون کرد و خوردن گرفت گفت یا شیخ از طعام ما چیزی بخور. گفت : شرط کرده ام که آن خورم که من خواهم . چون فارغ شدند گفت آن سه پایه را در آتش بنه تا سرخ شود. مرد چنان کرد. گفت اکنون بدین راه گذر بنه مرد چنان کرد برخاست و پای بر سه پایه نهاد و گفت قرصی خوردم و بگذشت . و گفت اگر شما می دانید که صراط حق است و دوزخ حق است و از هر چه کرده باشید برآن صراط پرسند انگارید که این سه پایه آن صراط است پای بر آنجا نهید و هر چه امروز در این دعوت بخوردیدحساب بمن دهید گفتند یا حاتم ما را طاقت آن نباشد حاتم گفت پس فردا چون طاقت خواهید داشتن که از هر چه کرده باشید در دنیا و خورده از همه باز پرسند: قال اﷲ تعالی : و لتُسْئلُن ّ یومئذ عَن النعیم آن دعوت بر همه ماتم شد. نقل است که یک روز کسی بر او آمد گفت مال بسیار دارم و میخواهم که از این مال ترا و یاران ترا بدهم می گیری گفت از آن میترسم که تو میری و مرا باید گفت که روزی دهنده ٔ آسمان و روزی دهنده ٔ زمین بمرد. مردی حاتم را گفت ازکجا میخوری گفت از خرمن گاه خدای که آن نه زیادت و نه نقصان پذیرد آن مرد گفت مال مردمان بفسوس میخوری حاتم گفت از مال تو هیچ میخورم ؟ گفت نی گفت کاشکی تو از مسلمانان بودتی . گفت حجت میگوئی گفت خدای تعالی روز قیامت از من حجت خواهد. گفت این همه سخن است . گفت خدای تعالی سخن فرستاده است و مادر بر پدر تو بسخن حلال شده است . گفت : روزی شما از آسمان آید. گفت روزی همه از آسمان آید و فی السماء رزقکم و ما توعدون گفت مگر از روزن خانه شما فرو می آید. گفت در شکم مادر بودم آن روز نه روزی می آمد؟ گفت به ستان بخسب تا روزی بدهان تو آید. حاتم گفت دو سال در گهواره استان خفته بودم و روزی بدهان من در می آمد. گفت هیچ کسی را دیدی که می درود ناکشته ؟ گفت موی سرت که می دروی ناکشته است . گفت در هوا رو تا روزی بتو رسد. گفت چون مرغ شوم برسد. گفت بزمین فرو روتا برسد. گفت اگر مور شوم برسد. گفت بزیر آب شو و روزی بطلب گفت ماهی را روزی در زیر آب می دهد اگر بمن نیز برسد عجب نبود آن مرد خاموش گشت و توبه کرد و گفت مرا پندی ده گفت طمع از خلق ببر تا ایشان بخیلی ازتو ببرند و نهانی میان خویش با خدای نیکوکن تا خدای آشکارای ترا نیکو گرداند و هر کجا باشی خالق را خدمت کن تا خلق ترا خدمت کنند و هم او را مردی گفت از کجا میخوری گفت : وللّه خَزاین السموات ِ والارض . نقل است که حامد لفاف گفت که حاتم گفت که هر روزی بامداد ابلیس وسوسه کند که امروز چه خوری گویم مرگ گوید چه پوشی گویم کفن گوید کجا باشی گویم به گور گوید ناخوش مردی ! مرا ماند و رفت . نقل است که زن وی چنان بود که گفت من بغزو میروم . زن راگفت ترا چندی نفقه مانم . گفت چندانکه زندگانی بخواهی ماند گفت زندگانی بدست من نیست . گفت روزی هم بدست تو نیست . چون حاتم رفت پیرزنی مر زن حاتم را گفت حاتم روزی تو چه مانده است گفت حاتم روزی خواره بود روزی ده اینجاست نرفته است . نقل است که حاتم گفت چون بغزابودم ترکی مرا بگرفت و بیفکند تا بکشد دلم هیچ مشغول نشد و نترسید منتظر میبودم تا چه خواهد کرد کارد می جست ناگاه تیری بر وی آمد و از من بیفتاد. گفتم تو مرا کشتی یا من ترا؟ نقل است که کسی به سفری خواست رفت حاتم را گفت مرا وصیتی کن . گفت اگر یار خواهی تراخدای بس و اگر همراه خواهی کرام الکاتبین بس و اگر عبرت خواهی ترا دنیا بس و اگر مونس خواهی قرآن بس و اگر کار خواهی عبادت خدای ترا بس و اگر وعظ خواهی ترامرگ بس و اگر اینکه یاد کردم ترا بسنده نیست دوزخ ترا بس . نقل است که حاتم روزی حامد لفاف را گفت چگونه ای ؟ گفت بسلامت و عافیت . او گفت سلامت بعد از گذشتن صراط است و عافیت آن است که در بهشت باشی . گفتند ترا چه آرزو کند؟ گفت عافیت . گفتند همه روز در عافیت نه ای ؟ گفت عافیت من آنروز است که آن روز عاصی نباشم . نقل است که حاتم را گفتند فلان مال بسیار جمع کرده است . گفت زندگانی به آن جمع کرده است . گفتند نه . گفت مرده را مال به چه کار آید. یکی حاتم را گفت حاجتی هست . گفت بخواه . گفت حاجتم آن است که نه تو مرا بینی و نه من ترا. و یکی از مشایخ حاتم را پرسید که نماز چگونه کنی ؟ گفت چون وقت در آید وضوء ظاهر کنم و وضوء باطن کنم . گفت ظاهر را به آب پاک کنم و باطن را بتوبه وآنگاه بمسجد در آیم و مسجد حرام را مشاهده کنم و مقام ابراهیم را در میان دو ابروء خود بنهم و بهشت را بر راست خود و دوزخ را بر چپ خود و صراط زیر قدم خوددارم و ملک الموت را پس پشت خود انگارم و دل را بخدای سپارم آنگاه تکبیر بگویم با تعظیم و قیامی بحرمت و قرأتی با هیبت و سجودی با تضرع و رکوعی با تواضع و جلوسی بحلم و سلامی بشکر بگویم . نماز من این چنین بود. نقل است که یکروز بجمعی از اهل علم بگذشت و گفت اگر سه چیز در شماست و اگر نه دوزخ شما را واجب است .گفتند آن سه چیز چیست ؟ گفت حسرت دینه که از شما گذشت و نتوانید در آن طاعت زیادت کردن و نه گناهان را عذر خواستن و اگر امروز به عذر دینه مشغول شوی حق امروز کی گزاری ؟ دیگر امروز را غنیمت شمردن و در صلاح کار خویش کوشیدن بطاعت و خشنود کردن خصمان . سوم ترس و بیم آنکه فردا بتو چه خواهد رسید نجاة بود یا هلاک و گفت خدای تعالی سه چیز در سه چیز نهاده است فراغت عبادت پس از امن مؤونت نهاده است و اخلاص در کار در نومیدی از خلق نهاده است و نجات از عذاب به آوردن طاعت نهاده است تا مطیع اوئی امید نجات است . و گفت حذر کن از مرگ به سه حال که ترا بگیرد کبر و حرص و خرامیدن اما متکبر را خدای از این جهان بیرون نبرد تا نچشاند خوارئی از کمترین کس از اهل وی و اما حریص را بیرون نبرد از این جهان مگر گرسنه و تشنه گلوش را بگیردو گذر ندهد تا چیزی بخورد اما خرامنده را بیرون نبرد تا او را نغلتاند در بول و حدث . و گفت اگر وزن کنید کبر زاهدان روزگار ما را و علما و قراء ایشان را بسی زیادت آید از کبر امرا و ملوک . و گفت بخانه و باغ آراسته غره مشو که هیچ جای بهتر از بهشت نیست آدم دید آنچه دید. دیگر به بسیاری کرامت و عبادت غره مشو که بلعم با چندان کرامت و با نام بزرگ خدای که او راداده بود دید. آنچه دید. خدای تعالی گفت فمثله کمثل الکلب . دیگر به بسیاری عمل غره مشو که ابلیس باآن همه طاعت دید آنچه دید. دیگر بدیدن پارسایان و عالمان غره مشو که هیچ کس بزرگتر از مصطفی نبود صلی اﷲ علیه و آله و سلم . ثعلبه در خدمت وی بود و خویشان وی وی را می دیدند و خدمت میکردند و هیچ سود نداشت و گفت : هرکه در این مذهب آید سه مرگش بباید چشید: موت الابیض و آن گرسنگی است و موت الاسود و آن احتمال است و موت الاحمر و آن مرقع داشتن است و گفت هر که بمقدار یک سبع از قرآن حکایات پارسایان در شبانروزی بر خود عرضه نکند دین خویش بسلامت نتواند نگاه داشت و گفت : دل پنج نوع است دلیست مرده و دلیست بیمار و دلیست غافل و دلیست متنبه و دلیست صحیح . دل مرده دل کافران است دل بیمار دل گناه کاران است دل غافل دل برخوردارست دل متنبه دل جهود بدکار است قالوا قلوبنا غلف . و دل صحیح دل هشیار که در کار است وبه اطاعت بسیار است و با خوف از ملک ذوالجلال جبّار است . و گفت در سه وقت تعهد نفس کن : چون عمل کنی یاد دار که خدای ناظر است بتو و چون سخن گوئی یاد دار که خدای می شنود آن چه می گوئی و چون خاموش باشی یاد دار که خدای میداند که چگونه خاموشی . و گفت شهوت سه قسم است : شهوتی است در خوردن و شهوتی است در گفتن و شهوتی است در نگریستن . در خوردن اعتماد بر خدای نگاه دارو در گفتن راستی نگاه دار و در نگریستن عبرت نگاه دار و گفت در چهار موضع نفس خود را بازجوی : در عمل صالح بی ریاء و در گرفتن بی طمع و در دادن بی منت و درنگاه داشتن بی بخل و گفت منافق آن است که آنچه در دنیا بگیرد بحرص گیرد و اگر منع کند بشک منع کند و اگر نفقه کند در معصیت نفقه کند و مؤمن آنچه گیرد به کم رغبتی و خوف گیرد و اگر نگاه دارد بسختی نگاه داردیعنی سخت بود بر او نگاه داشتن و اگر نفقه کند در طاعت بود خالصاً لوجه اﷲ تعالی . و گفت جهاد سه است : جهادی در سرّ با شیطان تا وقتی که شکسته شود و جهادی است در علانیه در اداء فرایض تا وقتی که گزارده شود، چنانکه فرموده اند نماز فرض بجماعت آشکارا و زکوة آشکارا و جهادی است با اعداء دین در غزو اسلام تا شکسته شود یا بکشد و گفت مردم را از همه احتمال باید کرد مگر از نفس خویش . و گفت اول زهد اعتماد است بر خدای و میانه ٔ آن صبر است و آخر آن اخلاص است و گفت هر چیزی را زینتی است زینت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امل است و این آیت برخواند: الا تخافوا و لا تحزنوا. (قرآن 30/41). و گفت اگر خواهی که دوست خدا باشی راضی باش به هر چه خدای کند و اگر خواهی که ترا در آسمانها بشناسند بر تو باد بصدق وعده . و گفت شتاب زدگی از شیطان است مگر در پنج چیز: طعام پیش مهمان نهادن و تجهیز مردگان و نکاح دختران بالغه و گزاردن وام و توبه ٔ گناهان . نقل است که حاتم را چیزی فرستادندی قبول نکردی . گفتند چرا نمی گیری . گفت اندر پذیرفتن ذل خویش دیدم و اندر ناگرفتن عز خویش دیدم . یکبار قبول کرد.گفتند چه حکمت است ؟ گفت عز او بر عز خویش اختیار کردم و ذل خویش بر ذل او برگزیدم . نقل است که چون حاتم ببغداد آمد خلیفه را خبر دادند که زاهد خراسان آمده است ، او را طلب کرد چون حاتم از در درآمد خلیفه را گفت یا زاهد خلیفه گفت من زاهد نیم که همه ٔ دنیا زیرفرمان من است زاهد توئی . حاتم گفت نی که توئی زاهد که خدای تعالی می فرماید: قل متاع الدنیا قلیل . (قرآن 77/4). و تو به اندکی قناعت کرده ای زاهد تو باشی نه من ، که بدنیا و عقبی سرفرو نمی آورم چگونه زاهد باشم - انتهی . حاتم اصم مریدان را گفت هر که را از شما روز قیامت شفیع نبود در اهل دوزخ او از مریدان من نیست . (تذکرةالاولیاء ص 103). در نفحات الانس چ نول کشور ص 44 آمده است : شخصی از وی طلب موعظت کرد گفت : اذا اردت َ ان تعصی مولاک فاعصه فی موضع لایراک . صاحب روضات الجنات در باب حاتم اصم ّ آرد: قشیری در رساله ٔ خویش گوید که از استاد ابوعلی دقاق شنیدم که زنی نزد حاتم شد و از مسئلتی بپرسید و قضا را در این حال از زن بادی بجست و زن سخت شرمسار گشت . حاتم گفت آواز بلند کن چه مرا شنوائی کند است و زن مسرور شد و پیش خود گفت پس او آن آواز نشنید و غلبه ٔ اسم اصم بر حاتم از اینجاست - انتهی .
او از کبار اصحاب معرفت و وجدان و ذوق و عرفان است و گفتارهای نغز دارد و بزمان خلافت معتصم عباسی و خلیفه ٔ پس از معتصم بود و صحبت شقیق بلخی و دیگر شیوخ دریافت و احمدبن خضرویه ٔ بلخی از کبار مشایخ خراسان کلمات او شنیده است و چنانکه در تاریخ اخبار البشر آمده است وفات او بخراسان در حدود سال 237 هَ . ق . بود و او را کلمات و حکایات ظریفه است که ارباب فن در رسائل خود ذکرکرده اند و از جمله آنکه وقتی او را گفتند به چه چیزبحکمت رسیدی ؟ گفت به تهی بودن شکم و شب زنده داری و سخاء نفس و آنگاه که او در علم و تقوی بمقام بلند رسید بدو گفتند چرا در جامع با ما ننشینی ؟ گفت نشستن جامع را دوکس باید یا جامعی و یا جاهلی . من جامع نباشم و جاهل بودن را نیز دوست نگیرم و گفت ملازم خانه ٔ خویش باش و اگر همصحبت طلبی خداوند تعالی ترا بسنده است و اگر رفیق خواهی کرام الکاتبین ترا بس و قرآن مونسی نیکوست و ذکر موت واعظی بزرگ است و علی بن القسم در این قطعه نظر بگفته های حاتم دارد:
ترکت الانس بالانس
فما فی الانس من انس
و اقبلت علی القرآ
ن درسا ایما درس
عسی یونسنی ذاک
اذا استوحشت من رمسی .
و شیخ مصلح الدین سعدی فرماید:
گروهی برآنند ز اهل سخن
که حاتم اصم بود باور مکن
برآمد طنین مگس بامداد
که در چنبر عنکبوتی فتاد
همه ضعف و خاموشیش کید بود
مگس قند پنداشتش قید بود
نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار
نه هر جا شکر باشد و شهد و قند
که در گوشه ها دامها هست و بند
یکی گفت از آن حلقه ٔ اهل رای
عجب دارم ای مرد راه خدای
مگس را تو چون فهم کردی خروش
که ما را بدشواری آمد بگوش
تو آگاه گردی ببانگ مگس
نشاید اصم خواندنت زین سپس
تبسم کنان گفتش ای تیزهوش
اصم به که گفتار باطل نیوش
کسانی که با من بخلوت درند
مرا عیب پوش و ثناگسترند
چو پوشیده دارندم اخلاق دون
کند همّتم پست و نفسم زبون
چنان مینمایم که من نشنوم
مگر کز تکلف مبرا شوم
چو کالیوه دانندم اهل نشست
بگویند نیک و بدم هر چه هست
اگر بد شنودن نیاید خوشم
ز کردار بد دامن اندرکشم
بحبل ستایش فرو چه مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.
رجوع به الصفاج 4 صص 134 - 137 و تذکرة الاولیاء چ لیدن ج 1 صص 244 - 251 و روضات الجنات ص 153 و 194 و 196 و 197 و 202 و 288 شود.
ترجمه مقاله