ترجمه مقاله

حاتم

لغت‌نامه دهخدا

حاتم .[ ت ِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن سعد طائی مکنی به ابوسفانه . مردی سخی و جوانمرد ازقبیله ٔ طی ّ که عرب به سخا و کرم وی مَثل زند: اکرم من حاتم طی . و در فارسی مثل حاتم یا مثل حاتم طائی گویند. و از آن سخت سخی و بخشنده خواهند :
ای دریغ آن حر هنگام سخا حاتم فش
ای دریغ آن گو هنگام وغا سام گراه .

رودکی .


حاتم طائی توئی اندر سخا
رستم دستان توئی اندر نبرد
نی که حاتم نیست با جود تو راد
نی که رستم نیست در جنگ تو مرد.

رودکی .


مگرد ای چرخ گردان جز به نیکی
بر این رستم دل حاتم جوائز.

بدیعبن محمدبن محمود بلخی .


فعند نداه حاتم الجود باخل
و عندی لبید فی المدیح بلید.
ابونصر محمدبن محمدبن ابراهیم بن الخضر الحلبی در مدح رشیدالدین الصوری .
معروف گشته از کف او خاندان او
چون از سخای حاتم طی خاندان طی .

منوچهری .


رستم به وقت کوشش با او بود جبان
حاتم بگاه بخشش پیشش بود بخیل .

ادیب صابر ترمذی .


صاحب ری از حشم زیبد ترا وقت هنر
حاتم طی از خدم زیبد ترا وقت سخا.

عبدالواسع جبلی .


سخای حاتم پیش سخای تو زرق است
نبرد رستم نزد نبرد تو بازی .

سوزنی .


در رزم رستمی تو و در بزم حاتمی
گردون ترا عنان قزح بهر آن دهد.

ظهیر فاریابی .


و کرم حاتم و معن زائده و آل برمک را یک ساعته بذل او [ ابوبکر احمد جامجی ] منسوخ گردانید. (عوفی ). که در خراسان لقب حاتم الزمانی بر قامت او چست آمده بود. (عوفی ). از مشاهیر اجواد عالم و ثالث حاتم طائی و معن بن زائدة... (لباب الالباب ج 1 ص 355).
چون دست [ تو ] صحیفه ٔ اقبال نشر کرد
در ناله آمدند کریمان آل طی .

شمس طبسی .


مجو نان اگر حاتمت نان دهد
مخواه آب اگر خضر ساقی بود.

ابن یمین .


طمع از خلق گدائی باشد
گر همه حاتم طائی باشد.

جامی .


در ایام دولت او [ اتابک مظفرالدین بن ملک بن زنگی ؟ ] خواجه امین الدین کازرونی پرتو اهتمام بر انجام امور وزارت انداخت و از وُفور جود و سخا حاتم طائی و معن زائده را منفعل ساخت . (حبیب السیر). کمال سخاوتش [ سخاوت شاه شجاع ] ناسخ اطوار معن زائده و حاتم طی و در احیای مراسم عدل و انصاف با کسری معادل ... (حبیب السیر).
در هر نشست و خاست که دیدت زمانه گفت
شد زنده باز حاتم ونوشیروان نشست .

زکی مراغه ای .


زنده شد مردمی حاتم و مردی رستم
چون به بزم اندرشستی و به رزم اندر خاست .

زکی مراغه ای .


منسوخ شد سخاوت حاتم که شد پدید
از گوهر عطیت تو با نصاب تیغ.

نظام الدوله ٔ جامی کاتب .


صاحب حبیب السیرگوید در تحفة الملوکیة مسطور است که روزی حاتم طائی و نابغه ٔ ذبیانی و شخصی از مردم مدینه به خواستگاری ماریه که به حسن صورت و سیرت موصوف بود رفتند و هر یک آن عفیفه را به ازدواج خود دعوت کردند. ماریه جواب داد که شما امشب هم در این نواحی توقف کنید و هر کدام شعری مناسب حال خویش املا کنید تا من تأمل کرده فردا به مناکحت هر یک که مصلحت دانم رضا دهم . ایشان به منزلی که نزول کرده بودند بازگشتند و ماریه جهت ضیافت هر یک شتری فرستاد ودر وقت شام در زی ّ گدایان بدانجا رفت و زبان سؤال برگشاد. مرد مدنی شرم جمل به وی داد و نابغه دنب شتررا پیش او داشت و حاتم چند فقره از پشت شتر و پاره ٔکوهان و قطعه ای از ران ایثار فرمود و صباح روز دیگرکه خواستگاران به در خانه ٔ ماریه رفتند و ابیاتی که گفته بودند بخواندند کنیزکان آن مستوره سفره ٔ ضیافت گسترده هرکس آنچه شب بماریه داده بود در پیش وی نهادند. مدنی و نابغه خجل گشته حاتم دست در گردن عروس مقصود حمائل کرد.
بیت :
ز حاتم بدین قصه راضی مشو
از این نغزتر ماجرائی شنو.

سعدی .


و در بعض کتب تاریخ به مطالعه رسیده که نوبتی جمعی از بنی امیه نزدیک مقبره ٔ حاتم نزول کردند و شب آنجا توقف کرده یکی از ایشان مکنی به ابی الخیر بود چند کرّت به سر قبر حاتم رفت و گفت ما را امشب مهمانی کن که مهمان توایم باید که خوان ضیافت بگستری . و همراهان او را از این ابرام نامعقول منع کرده به خواب رفتند و سحرگه به عزم رحیل از جای خواب برخاستند. ابوالخیر گفت در واقعه دیدم که حاتم از گور بیرون آمده و شتر مرا پی کرد چون نظر کردند دیدند شتر ابوالخیر از جای نمیتواند جنبید لاجرم گفتند که اینک حاتم ما را مهمانی کرد شتر را کشته بکاربردند. ابوالخیر در وقت کوچ ردیف یکی از رفیقان گشته [ سپس ] گذر آن جماعت بر نواحی منزل قبیله ٔ بنی طی افتاد ناگاه عدی [ بن حاتم ] را دیدند که شتری را گرفته می آورد و میگوید که ابوالخیر در میان شما کیست ایشان او را به عدی نمودند و او جمل به وی تسلیم کرد و گفت دوش پدر خود را در خواب دیدم که با من گفت شترابوالخیر را جهت او و همراهانش بکشتم عوض آن بده .
حاتم بن عبداﷲبن سعدبن الحشرج طائی مادر او عتبة دختر عفیف . وی مردی بخشنده و شاعر بود چنانکه درباره ٔ وی گفته اند: اذا قاتل غلب و اذا سئل وهب و اذا ضرب بالقداح سبق . او اسراء خویش آزاد می کرد و گویند وقتی قبیله ٔ عنزه را اسیری بود و حاتم بر آن قبیله گذر کرد، اسیر به حاتم ملتجی شد. حاتم فداء او نداشت بجای اسیردر بند قبیله عنزه درآمد تا آنگاه که مال فداء بپرداخت . گویند او مال خویش بیش از ده بار بخش کرد. ابوعبیده گوید: بخشندگان عرب سه تن باشند: کعب بن امامه وحاتم طائی که عرب بدین دو مثل زند و هرم بن سنان ممدوح زهیر و حاتم را دیگهای بزرگ در پیشگاه خانه بود همیشه بر دیگدان نهاده و چون ماه رجب درآمدی هر روز اشتری بکشتی و مردمان را اطعام کردی . وی در جوانی ساربانی شتران پدر میکرد و در آن وقت روزی عبیدبن الابرص و بشربن ابی حازم و نابغه ٔ ذبیانی که بخدمت نعمان شدن میخواستند بر او گذشتند حاتم آنان را نشناخت لیکن هر یک را اشتری نحر کرد و پس از شناختن آنان همه شتران پدر را بدیشان بخشید و نزد پدر آمد و گفت ای پدر مجد و بزرگواری روزگار را چون طوق کبوتران بگردن تو افکندم و رفته بازگفت . پدر او را از خانه براند. حاتم گفت باکی نیست و از پدر دوری گزید و مادر او عتبه زنی مالدار بود و نیز در جود و سخا به پسر ماننده بود چنان که نتوانستی چیزی نگاه داشتن . کسان او وی را از این کار بازمی داشتند ولی سودی نمی داشت . در آخر اورا یک سال حبس کردند و در این مدت روزی معین به او میرسانیدند که چون سختی کشد از این باددستی بازآید وسپس وی را از زندان برآوردند و قسمتی از مال وی بدوبازدادند و زنی از هوازن نزد وی آمد و چیزی خواست عتبه همه ٔ آن مال بدو ارزانی داشت و گفت در آن سختی وگرسنگی که مرا رسید سوگند یاد کردم که چیزی را از خواهنده دریغ ندارم و گفت :
لعمری لقد ماعضنی الجوع عضة
فالیت اَن لاامنع الدهر جائعا
فقولا لهذا اللائمی الآن اعفنی
فان انت لم تفعل فعض الاصابعا
فهل ماترون الیوم الا طبیعة
فکیف بترکی یا ابن امی الطبائعا.
عدی بن حاتم گوید که حاتم کم سخن بود و میگفت : هر جای که ترک سخن ممکن بود ترک اولی تر. نوار، زن حاتم گوید: سالی سخت خشک ما را فرارسید که زمین از هیبت آن بلرزید و شیردهندگان را شیر در پستان بخوشید و شتران را جز پوستی بر استخوان نماند و هر مال و ثروتی که بود نابود شد و هلاک را یقین کردیم در یکی از شبهای بسیار سرد، فرزندان ما عبداﷲ و عدی و سفانه از گرسنگی فریاد میکردند. حاتم به سوی پسران رفت و من به طرف دختر رفتم و تا پاسی از شب نگذشت ، آرام نگرفتند. حاتم سخن گفتن گرفت و بدان سخن مرا مشغول میداشت . مراد او دریافتم و خود را به خواب زدم و چون دیری از شب گذشته بود کنار خیمه بالا رفت . حاتم گفت کیست ؟ آن کس گفت زنی از همسایگانم و از نزد کودکانی که از گرسنگی فریاد میکنند می آیم . و پناهگاهی جز تو نمیدانم . حاتم او را گفت آنها را نزد من آر که خداوند تو و آنها را سیر گرداند. زن برفت و در حالی که دو کودک در آغوش گرفته بود و چهار تن دیگر گرداگرد او بازگشت . حاتم به سوی اسب خود رفت و آن را بکشت و کارد بدست زن دادو گفت از آن بکار بر. پس بر آن گوشت گرد آمدیم و بریان کردن و خوردن گرفتیم پس به خیمه های قبیله روی آورد و یکایک را گفت برخیزید و آتش برافروزید. همگی گرد آمدند و حاتم جامه به خود پیچید و در کنجی بایستادو ما را مینگریست و با آنکه او را احتیاج به غذا بود پاره ای از آن گوشت نخورد. و چیزی نگذشت که جز استخوان و سم اسب بر جای نماند. پس من حاتم را بر این کار ملامت کردم . حاتم گفت :
مهلا نوارا قلی اللوم والعذلا
و لاتقولی لشی ٔ فات ما فعلا .
و آورده اند که حاتم بخواستاری ماویه دختر زعفر [ رفت ] و نابغه ٔ ذبیانی و مردی از بنیت که هم برای خواستگاری او رفته بودند در آنجا بیافت . ماویه آنان را گفت به رِحال خود بازگردید و هر یک از شما را شعری بایدگفتن و منصب و کارهای خود در آن آورده باشید تا من کریمترین و شاعرترین شما را به شوهری بگزینم و آن سه تن برفتند (ابن قتیبه در اینجا قصه ای مانند قصه ٔ صاحب حبیب السیر آورده است ) و بامدادان هر سه نزد او بازگشتند. نابغه گفت :
هلا سألت هداک اﷲ ما حسبی
اذا الدخان تغشی الاشمط البرما
انی اتمم ایساری و امنحهم
مثنی الأیادی و اکسو الجفنة الأدما.
و بنیتی قطعه ٔ زیرین انشاد کرد:
هلاسألت هداک اﷲ ما حسبی
عند الشتاء اذا ما هبت الریح
اذا اللقاح غدت ملقی اصرتها
و لا کریم من الولدان مصبوح .
و حاتم قطعه ٔ ذیل بخواند:
ا ماوی ان المال غاد و رائح
و یبقی من المال الاحادیث والذکر
ا ماوی انی لااقول لسائل
اذا جاء یوماً حل فی مالنا نذر
ا ماوی اما مانع فمبین
و اما عطاء لاینهنهه الزجر
ا ماوی ان یصبح صدای بقفرة
من الارض لا ماء لدی و لا خمر
تری أن ما انفقت ُ لم یک ضرنی
و أن یدی مما بخلت ُ به صفر
و قد یَعلَم ُ الاقوام لو ان حاتماً
اراد ثراءالمال کان له وفر .
و چون هر سه از خواندن شعرهای خود فارغ شدند، ماویه بفرمود تا خوان بگستردند و داده های دوشین هر یک رانزد او نهادند بنیتی و نابغه سرهای خود از شرمساری به زیر افکندند و آهسته بیرون رفتند و ماویه حاتم رابه شوهری برگزید. و هم حاتم راست در این معنی :
و انی لمنحارالمطی علی الوجی
و ما انا من خلانک اِبنة عفزرا
فلاتسألینی و اسألی ای فارس
اذا الخیل جالت فی قناقد تکسرا
و انی لوهاب قطوعی و ناقتی
اذاما انتسبت والکمیت المصدرا
وانی کاشلاءاللجام و لن تری
اخاالحرب الا ساهم الوجه اغبرا
اخوالحرب ان عضت به الحرب عضها
و ان شمرت یوماً به الحرب شمرا.
و ماویه از دختران ملوک یمن بود و عدی بن حاتم از او بزاد و بعضی گفته اند عدی از نوار، زن دیگر حاتم است . و باز حاتم راست :
اذا کان بعض المال رباً لاهله
فمالی بحمداﷲ رب معبد
الا ابلغار هم بن عمرو رسالة
فانک انت المرء بالخیر اجدر
رأیتک ادنی من اناس قرابة
و غیرک منهم کنت احبو و انصر
اذاما أتی یوم یفرق بیننا
بموت فکن انت الذی یتأخر
فانک اِن اعطیت بطنک سؤله
و فرجک نالا منتهی الذم اجمعا.
و دررساله ٔ حاتمیه ٔ حسین کاشفی آمده است : القصه حاتم رانیز دغدغه ٔ نکاح ماویه عنان هوس گرفته خیال توجه به دیار وی در سر افتاد و اسباب سفر مهیا کرده متوجه قبیله ٔ وی گشت و در آن وقت نابغه ٔ ذبیانی که از مشاهیر عرب بود با یکی از اکابر یثرب بهمین تمنی روی به منزل ماویه نهاده بودند قضا را در اثنای راه به حاتم رسیدند و به مرافقت و موافقت یکدیگر نزد ماویه شدند و هر یک مدعی و متمنای خود را با محرمان وی در عیان آوردند... ماویه بر فحوای احوال مهمانان مطلع گشته پیغام فرستاد که حالا از راه رسیده اید و تعب سفر و کربت غربت کشیده امشب در وثاقی که به جهت هر یک متعین شده جای گزینید و شعری در بیان حسب و نسب و فضایل خودانشا کرده مفاخر و مناقب آباء و اجداد در آن مذکور سازید و علی الصباح به موقف اعلام من رسانید تا آنچه بعد از اطلاع بر قوت طبع و لطافت ذهن و احوال و احساب و انساب هر یک مرا روی نماید شما را بر آن صاحب وقوف گردانم . ایشان به منازل مقرر فرودآمدند و ماویه فرمود تا متعلقان او علیحده برای هر یک شتری نحر کرده به خیمه ٔ او فرستادند و خود روی بسته جامه های کهنه پوشیده به شکل گدایان بر در وثاق هر یک آمده گوشت شتر طلبید. نابغه دم شتر به وی داد و یثربی از جگر و سپرزپاره ای به جهت او فرستاد و از آنجا که کرم ذاتی حاتم بود پاره ای از گوشت ران و قدری از کوهان پیش سایل نهاد و ماویه آنها را برداشته بخانه آورد. مرزبانی در باب جماعة من الشعراء القدماء از کتاب موشح در امر حاتم از قول اصمعی آرد: گفتم درباره ٔ حاتم طائی چه گوئی ؟ گفت حاتم در شمار کسانی است که تکریم را شاید اما کسی نگفته است که او در شعر از فحول شعرا بشمار می آید. ابن عبدربه در عقدالفرید آرد: «و آمده است که چهار کس به چهار چیز معروف شده اند: حاتم به سخاء و احنف به حلم و خریم به نعمت و عمیربن الحباب به سر» و نیز در کتاب الزبرجدة (از کتاب عقدالفرید). در قسمت الجود مع الاقلال ، آمده است که حاتم گفت :
اضاحک ضیفی قبل انزال رحله
و یخصب عندی والمحل جدیب ُ
و ماالخصب ُ للاضیاف ان یکثرالقری
ولکنما وجه ُ الکریم خصیب ُ.
و در قسمت لطیف الاستمناح آمده است : عتبی از پدر خود روایت کند که گفت : مردی نزد حاتم شد و گفت قومی را بر من چندین خونبها واجب آمده و آنها را با مال و امید خود تحمل کردم اما مال را بپرداختم و امید من تو باشی اگر آنها را از بابت من پذیری هم و غمی را کفایت کرده ای و وامی را پرداخته ای و اگر این کار را مانعی پیش آیدامروز ترا ذم نکنم و از فردای تو ناامید نگردم . و در باب اجواد اهل الجاهلیه از همان کتاب آمده که جوانمردی و بخشش در جاهلیت به سه تن منتهی گردید: حاتم بن عبداﷲبن سعد طائی و هرم بن سنان مری و کعب بن مامه ایادی . اما آن کس که بدو مثل زنند حاتم است . گویند آنگاه که سرمای زمستان سخت شدی غلام خود یاسر را گفتی برپشته ای آتش برافروز که راه گم کردگان بدان راه یابند وقصد ما کنند و در این معنی گوید:
اوقد فان اللیل لیل قر
والریح یا واقد ریح صر
عل یری نارک من یمر
ان جلبت ضیفاً فانت حر.
و گویند حاتم جز اسب و سلاح خود که آنها را نمی بخشید چیزی نگاه نمیداشت . و در باب سودد از همان کتاب از قول ابن الکلبی آمده است که : اوس بن حارثه بن لأم طائی و حاتم بن عبداﷲ طائی بنزد نعمان بن منذر شدند. نعمان ایاس بن قبیصه طائی راگفت کدام یک برترند؟ ایاس گفت ای ملک ، من نیز از قبیله ٔ طی باشم از خود آنان پرس تا ترا از خود خبر دهند. چون اوس نزد منذر بار یافت منذر پرسید تو برتری یا حاتم ؟ گفت : کوچکترین فرزندان حاتم از من برتر باشدو اگر من و مال و فرزندان من از آن حاتم بودیم حاتم ما را در یکروز بغارت دادی پس حاتم بر او درآمد. نعمان او را گفت : تو برتری یا اوس ؟ گفت : کوچکترین فرزندان اوس از من برتر باشد. نعمان گفت بخدا سوگند که بزرگواری و سؤدد این است و هر یک را صد شتر عطا داد.
نام حاتم در کتب و ادب پارسی و تازی اعم از نثر و نظم بسیار آمده است و قصص و حکایاتی نیز از وی آورده اند. کلمه ٔ حاتم را مولانا جلال الدین بلخی با «کده » ترکیب کرده و بصورت «حاتم کده » آورده و از آن معنی «جای جود و سخا و بخشش » خواسته است :
محتسب بود او یکی بحرآمده
هر سرمویش یکی حاتم کده .
و شعرای متأخر آن را با خم و تم قافیه کنند. و در کتب از حاتم با نابغه و بعض دیگر شعرای عصر ماجراهائی ذکر کرده اند. و قسمتی از اشعار حاتم را گرد کرده اند و بسعی غضبان در لندن بطبع رسیده است و از جمله ٔ آن است :
هل الدهر الاالیوم او امس او غد
کذاک الزمان بیننا یتردد
یرد علینا لیلة بعد یومها
فلا نحن ما نبقی ولاالدهر ینفد
لنا اجل اما تناهی امامه
فنحن علی آثاره نتورّد.
و سعدی گوید:
شنیدم در ایام حاتم که بود
به خیل اندرش بادپائی چو دود
صباسرعتی رعدبانگ ادهمی
که بر برق پیشی گرفتی همی
به تک ژاله میریخت در کوه و دشت
تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت
یکی سیل رفتار هامون نورد
که باد از پیش بازماندی چو گرد
بگفتند مردان صاحب علوم
سخنهای حاتم بسلطان روم
که همتای او در کرم مرد نیست
چو اسبش بجولان و ناورد نیست
بیابان نوردی چو کشتی در آب
که بالای سیرش نپرد عقاب
بدستور دانا چنین گفت شاه
که دعوی خجالت بود بی گواه
من از حاتم آن اسپ تازی نژاد
بخواهم گر او مکرمت کرد و داد
بدانم که در وی شکوه مهی است
وگر رد کند بانگ طبل تهی است
رسولی خردمند و عالم به طی
روان کرد و ده مرد همراه وی
بمنزلگه حاتم آمد فرود
برآسود چون تشنه بر زنده رود
سماطی بیفکند و اسپی بکشت
بدامان شکر دادشان زر بمشت
شب آنجا ببودند و روز دگر
بگفت آنچه دانست صاحب خبر
همی گفت حاتم پریشان چو مست
ز حسرت بدندان همی کند دست
که ای بهره ور مؤبدنیکنام
چرا پیش از اینم نگفتی پیام
من آن بادرفتار دلدل شتاب
برای شمادوش کردم کباب
که دانستم از هول باران وسیل
نشاید شدن در چراگاه خیل
بنوعی دگر روی و راهم نبود
جزاو بر در بارگاهم نبود
مروت ندیدم در آئین خویش
که مهمان بخسبد دل از فاقه ریش
مرا نام باید در اقلیم فاش
دگر مرکب نامور گو مباش
کسان را درم داد و تشریف و اسب
طبیعی است اخلاق نیکو نه کسب
خبر شد به روم از جوانمرد طی
هزار آفرین گفت برطبع وی
ز حاتم بدین قصه راضی مشو
از این خوبتر ماجرائی شنو
ندانم که گفت این حکایت بمن
که بوده ست فرماندهی در یمن
ز نام آوران گوی دولت ربود
که در گنج بخشی نظیرش نبود
توان گفت او را سحاب کرم
که دستش چو باران فشاندی درم
کسی نام حاتم نبردی برش
که سودا نرفتی از او برسرش
که چند از مقالات آن بادسنج
که نی ملک دارد نه فرمان نه گنج
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت
در ذکر حاتم کسی بازکرد
دگر کس ثنا گفتن آغاز کرد
حسد مرد را بر سر کینه داشت
یکی را بخون خوردنش برگماشت
که تا هست حاتم در ایام من
نخواهد به نیکی شدن نام من
بلاجوی راه بنی طی گرفت
بکشتن جوانمردرا پی گرفت
جوانی بره ، پیش بازآمدش
کزاو بوی انسی فراز آمدش
نکوروی و دانا و روشن روان
برخویش برد آن شبش میهمان
کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود
بداندیش را دل به نیکی ربود
نهادش سحر بوسه بردست و پای
که نزدیک ما چند روزی بپای
بگفتا نیارم شد این جا مقیم
که در پیش دارم مهمی عظیم
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم بجان
بمن دار گفت ای جوانمرد گوش
که دانم جوانمرد را پرده پوش
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده رایست و نیکوسیر
سرش پادشاه یمن خواسته ست
ندانم چه کین در میان خاسته ست
گرم ره نمائی بدانجا روم
همین چشم باشد ز لطف توام
بخندید برنا که حاتم منم
سر اینک جدا کن به تیغ از تنم
نباید که چون صبح گردد سپید
گزندت رسد تا شوی ناامید
چو حاتم به آزادگی سرنهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد
بخاک اندر افتاد و برپای جست
گهش چشم بوسید و گه پا و دست
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد
چو بیچارگان دست برکش نهاد
که گر من گلی بر وجودت زنم
نه مردم که در کیش مردان ، زنم
دو چشمش ببوسید و در برگرفت
وز آنجا طریق یمن برگرفت
ملک در میان دو ابروی مرد
بدانست حالی که کاری نکرد
بگفتا بیا تا چه داری خبر
چرا نیستت سر بفتراک بر
مگر با تو نام آوری حمله کرد
نیاوردی از ضعف تاب نبرد
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد
به شه گفت کای شاه با رای و هوش
از این در سخنهای حاتم نیوش
که دریافتم حاتم نامجوی
هنرمند و خوش منظر و خوبروی
جوانمرد و صاحب خرد دیدمش
به مردانگی صد چو خود دیدمش
مرا بار لطفش دوتا کرد پشت
بشمشیر احسان و فضلم بکشت
بگفت آنچه دید از کرمهای وی
شهنشه ثنا گفت بر آل طی
فرستاده را داد مشتی درم
که ختم است برنام حاتم کرم
مر او را سزد گر گواهی دهند
که معنی و آوازه اش همرهند.
..............
ز بنگاه حاتم یکی نیکمرد
طلب ده درم سنگ فانید کرد
ز راوی چنین یاد دارم خبر
که پیشش فرستاد تنگ شکر
زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود
همان ده درم حاجت پیر بود
شنید این سخن نام بردار طی
بخندید و گفت ای دلارام حی ّ
گر او حاجت اندر خور خویش خواست
جوانمردی آل حاتم کجاست .
..............
شنیدم که طی در زمان رسول
نکردند منشور ایمان قبول
فرستاد لشکر بشیر نذیر
گرفتند از ایشان گروهی اسیر
بفرمود کشتن بشمشیر کین
که بی باک بودند و ناپاکدین
زنی گفت من دختر حاتمم
بخواهید از این نامور حاکمم
کرم کن بجای من ای محترم
که مولای من بود اهل کرم
بفرمان پیغمبر نیک رای
گشادند زنجیرش از دست و پای
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بیدریغ
بزاری به شمشیرزن گفت زن
مرا نیز با جمله گردن بزن
مروت نبینم رهائی ز بند
به تنها و یاران من در کمند
همی گفت گریان بر احوال طی
بسمع رسول آمد آواز وی
ببخشودش آن قوم و دیگر عطا
که هرگز نکرد اصل گوهر خطا.

سعدی .


رجوع به عقدالفرید چ محمدسعید العریان ج 1 ص 63 و 91 و 181 و 195 و 219 و 220 و 221 و 222 و 224 و 227 و 240 و ج 2 ص 125 و 181 و ج 3 ص 10 و 276 و 278 و 282 و 304 و 349 و ج 4 ص 129 و ج 5 ص 264 و ج 7 ص 6 و 144 و 145 و 215 و به الشعر والشعراء ابن قتیبه چ مکتبة التجاریة الکبری صص 70 - 75 و موشح مرزبانی ص 81 و 95 و 255 و 326 و 327و رساله ٔ حاتمیه ٔ حسین کاشفی و به حبیب السیر و بوستان سعدی و کتاب الجماهر ابوریحان ص 110 شود.
ترجمه مقاله