ترجمه مقاله

حارث

لغت‌نامه دهخدا

حارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن سعید کذاب و بعضی نام او را حارث بن عبدالرحمن بن سعدالمثنی گفته اند، وی از مردم دمشق مولی ابی الجلاس العبدری القرشی و یا مولی مروان بن الحکم بود ابن جابر گوید: قاسم بن مخیمرة نزد ابی ادریس خولانی شد و ابوادریس در این وقت یعنی بزمان عبدالملک قضاء دمشق داشت . و گفت حارث نزد من آمد و از من عهد گرفت که سخنان او بشنوم ، اگر پذیرفتم چه بهتر، وگرنه کتمان کنم ، سپس گفت : من رسول خدایم ، من گفتم : تویکی از دجالهای دروغ زنی که رسول خدا (ص ) از آنان خبر داد و فرمود: ان الساعة لا تقوم حتی یخرج ثلاثون دجالا کلهم یزعم انه نبی ّ. و تو یکی از آنان باشی و عهد با تو روا نبود، و من امر تو با امیرالمؤمنین عبدالملک بردارم ابوادریس گفت : ترساندن وی خوب نبود کاش او را با ملایمت نزد ما می آوردی تا دستگیر کنیم . سپس ابوادریس امر حارث با عبدالملک در میان نهاد، و عبدالملک فرمان داد تا او را بیاویختند. علأبن زیاد گوید: به هیچ کار عبدالملک جز کشتن وی حارث را غبطه نمی برم . و شنیده ام که رسول خدا(ص ) گفت :لاتقوم الساعة حتی یخرج ثلاثون دجالون کذابون (کذا) کلهم یزعم انه نبی فمن قاله فاقتلوه ، و من قتل منهم احداً فله الجنة. ابن ابی خیثمة روایت کند که چون حارث کذاب ظهور کرد مکحول و عبداﷲبن ابی زکریا نزد وی شدند و او را امان دادند و گفتند دعوی خود بما آشکار کن ، او گفت من نبیی از انبیاء باشم ، ایشان او را رد کرده ، گفتند: تو را امان نباشد و هر دو نزد عبدالملک شده دعوی وی بدو افشا کردند، حارث بگریخت و به بیت المقدس پنهان شد عبدالملک کسان بطلب وی فرستاد، تا او را دستگیر کردند و بامر او بکشتند. و نیز از عبدالرحمان بن حسان روایت شده است که حارث کذاب از اهل دمشق بود، و پدر او بحوله می زیست ، و حارث مردی متعبد و زاهد بود و چون شروع بتحمید میکرد، در فصاحت بی مانند بود سپس ابلیس بر او دست یافت و او بپدر خود بحوله نوشت : اعجل علی فانی قد رأیت شیئا أتخوف ان یکون الشیطان قد عرض لی . و پدر او بر اضطراب وی بیفزود و بوی نوشت : یا بنی اقبل علی ما امرت به ان اﷲ تعالی یقول فی الشیاطین [ تنزل علی کل افاک أثیم ] فامضی لما امرت به ، حارث بمسجد میشد، و با یک یک اهل مسجد بسخن می پرداخت و از آنان عهد می گرفت تا سخنان وی بشنوند، اگر گفتار وی درخور پذرفتن بود بپذیرند و گرنه کتمان کنند. و بدیشان شگفتیها مینمود، و از جمله به رخامه ای که درمسجد بود انگشت میزد و آواز تسبیح از سنگ برمی آمد و میوه های تابستان در زمستان به مردم میخورانید و میگفت از شهر بیرون شوید تا من ملائکه بشما بنمایم ، و آنان را بجانب دیر مرّان میبرد، و مردانی چند را بر فراز کوه بدیشان مینمود، رفته رفته مردمی بسیاربدو گرویدند، و امر او فاش شد تا بقاسم مخیمر خبر بردند و او با قاسم نیز همان عهد و میثاق در میان آورد و دعوی خویش بگفت . قاسم گفت : دروغ گویی ای دشمن خدا و سوگند با خدا که تو پیغمبر نباشی و عهد و میثاقی با تو تمام نشود، و این خبر به ابوادریس برد و ابوادریس گفت بد کردی ، لازم بود با وی رفق مینمودی تا او را دستگیر کنیم ، ولی اکنون وی بگریزد سپس از مجلس خویش برخاست و بنزد عبدالملک خلیفه رفت ، و ماجری بگفت .عبدالملک کسان بطلب وی فرستاد و او را نیافتند، عبدالملک به صیره شد و گفت : همه ٔ عسکر من پیروان حارثند، و از این روی وی را دستگیر کردن نمیخواهند. حارث بگریخت و در بیت المقدس مخفی شد، و کسان او بیرون میشدند و مردم را بنزد وی می بردند، و مردی بصری بود به بیت المقدس و یکی از اصحاب حارث نزد وی شد و گفت در این جا مردی متکلم هست ، خواهی سخنان وی شنودن ؟ گفت : آری (و بلید گوید: اهل بصره استماع سخنان متکلمان دوست گیرند) و با وی برفت ، و بحارث درآمدند و او بتحمید آغاز کرد،و پس از آن دعوی خود بمیان آورده گفت : من نبی مبعوث مرسل باشم ، بصری گفت : سخنان تو سخت نیکوست ،لیکن این دعوی تو جای تأمل است و باید در آن بیندیشم ، حارث گفت : پس بیندیش ؛ بصری بیرون شد، و دیگر روزنزد وی رفت و او سخنان پیشین اعاده کرد، بصری گفت : کلام تو نیکوست و در دل من جای گزید، و بتو بگرویدم ، و این دین همان دین مستقیم است حارث امر کرد تا وی را در رفتن و آمدن نزد وی آزاد گذارند. بصری نزد وی میرفت و می آمد تا از مداخل و مخارج وی آگاهی یافت و دانست وی بکجا میشود و در کجا پنهان میگردد سپس از وی دستوری خواست تا ببصره شود و در آنجا مردمان را بدین وی خواند و او رخصت داد، مرد بصری در صیره بخدمت عبدالملک رسید و چون نزدیک سراپرده ٔ خلیفه شد فریاد برآورد «النصیحة! النصیحة!» کسان عبدالملک گفتند: نصیحت تو چیست ؟ گفت : مرا نصیحتی است امیرالمؤمنین را، و او را نزد خلیفه بردند اصحاب خلیفه گرد وی بودند، باز فریاد کرد النصیحة، عبدالملک گفت : نصیحت تو چیست ؟ گفت خلوت خواهم که یک تن نیز نزد تو نباشد. و چون عبدالملک بعساکر خویش بدگمان بود و آنان را گرویده ٔ حارث کذاب ظن برده بود چنانکه سابقاً گفتیم ، از خلوت بهراسید، و بدو گفت نزدیک من آی ، عبدالملک بر تخت بود بصری نزدیک شد، عبدالملک پرسید چه گوئی ؟ وی آهسته بگوش عبدالملک گفت : الحارث ، عبدالملک از تخت بزیر آمده گفت : کجا است ؟ بصری گفت : او به بیت المقدس است ، ومن مداخل و مخارج وی دانم ، و قصه را بتمام حکایت کرد، عبدالملک گفت ؛ از هم اکنون تو صاحب وی و امیر بیت المقدس و امیر هر چه که من دارم باشی ، بفرما تا چه کنم ؟ گفت ای امیر مؤمنان گروهی را که زبان عرب ندانند در اختیارم گذار، خلیفه امر کرد تا چهل تن از مردم فرغانه را که در عسکر وی بودند، بیاوردند و گفت باوی بروید، و هر أمر که دهد اطاعت کنید، و بحاکم بیت المقدس نوشت : که فلان تا آنگاه که از بیت المقدس بیرون شود امیر تو باشد، به هر چه فرمان کند اطاعت کن ، مرد بصری به بیت المقدس شد، و فرمان بامیر آنجا بنمود،امیر گفت اکنون چه فرمائی گفت اگر توانی هر چه شمع بشهر بیت المقدس هست گردآر، و هر یک را بمردی ده و آنان را بکویها و زوایای شهر بدار و آنگاه که من گفتم بیفروزید آنان شمعها همگی بیفروزند، امیر چنان کرد. ایشان را در کویها و زوایای بیت المقدس بداشت . بصری تنها شبانه بمنزل حارث شد و حاجب را گفت : از پیامبر خدا دستوری خواه که من هم اکنون نزد وی شوم حاجب گفت :پیامبر تا صبح ندمد هیچ کس را نپذیرد، گفت بوی بگو که من بازگشته ام و شوق من بزیارت وی سبب شد که هم ازگرد راه بدینجا آیم . حاجب برفت و گفته ٔ بصری بحارث رسانید، حارث رخصت کرد، بصری بخانه در آمد، و فریاد برآورد اسرجوا! یعنی مومها بیفروزید، و در همه شهر در حال شمعها افروخته شد، چنانکه گوئی روز است بصری فریاد کرد که هرکس بر شما گذرد او را دستگیر کنید، سپس بدان حجره که بر حسب عادت حارث در آن منزل داشت داخل شد، و او را بدانجا نیافت ، و اصحاب حارث گفتند هیهات پیغمبر خدای را خواهید کشتن ؟ خدا وی را به آسمان برد؛ بصری دست بسوراخی که مدخل سردابی بود فرو برد،و دامن جامه ٔ حارث بدست وی آمد. بکشید و او را از سوراخ بیرون کرد و بفرغانیان گفت : او را بگیرید و ببندید و نگاه دارید حارث گفت : آیا کسی را که می گوید ربی اﷲ! کشتن خواهید؟ فراغانیان گفتند: این کرامت ما بود، اینک تو کرامت خویش بنمای ! بصری بنزدیک عبدالملک بازگشت و قصه بگفت . عبدالملک دستور داد تا داری نصب کردند و او را بیاویختند و بمردی امر داد تا با حربه ای بروی زند، حربه بیکی از اضلاع وی خورده بازگشت ، مردمان فریاد برآوردند که سلاح در تن پیغمبران کار نکند، و مردی از مسلمانان چون این بدید حربه ای بدست گرفت و بدو نزدیک شد، و در میان دو ضلع از اضلاع وی فرو برد و او را بکشت ، و ابن ابی خیثمه از شیخی مکنی به ابو ربیع که گروهی از قدما را دیده بود حکایت کند، که چون حارث را در بیت المقدس دستگیر کردند، جامعه ای ازآهن بر گردن وی افکندند که هر دو دست او را نیز بگردن او می پیوست ، و چون بعقبه ٔ بیت المقدس رسید این آیت خواندن گرفت : قل ان ضللت فانما أضل علی نفسی و ان اهتدیت فیما یوحی الی ّ انه سمیع قریب . (قرآن 50/34) و چون این آیت بر خواند جامعه بحرکت آمد، و از گردن و دو دست وی بیفتاد. و نگاهبانان وی کرت دیگر جامعه برگردن و دستهای وی نهادند و چون بعقبه ٔ دیگر رسیدندآیتی دیگر از قرآن بخواند که من اکنون آن آیت فراموش کرده ام ، و کرت دیگر جامعه از گردن وی بیفتاد، و چون او را نزد عبدالملک بردند، امر به حبس وی کرد و جماعتی از اهل فقه و علم را نزد وی فرستاد تا او را پند دهند و از خدای بترسانند، و بیاگاهانند که آنچه میکند از شیطان است ، و او از قبول گفتار آنان سرباز زد، و فقها بعبدالملک خبر بردند، و در آن وقت عبدالملک امر به آویختن وی داد. و باز گفته اند: آنگاه که حربه بر تن وی کارگر نیامد عبدالملک بضارب گفت : آنگاه که حربه بر تن او فرو میاوردی نام خدای بردی ؟ گفت : نه فراموش کردم . گفت : این بار نام خدای ببر، و او چنان کرد و حربه بتن او فروشد. نقل باختصار از تهذیب ابن عساکر ج 3 صص 442 - 445. و در لسان المیزان ج 2 صص 151 - 152 از منتظم بن جوزی روایت کند که واقعه ٔ حارث بن سعید در سال شصت و نهم از هجرت بود. و عجب این است که عسقلانی گوید ابن عساکر ذکر حارث نیاورده است .
ترجمه مقاله