حجیج
لغتنامه دهخدا
حجیج . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) حجت گوی . || ج ِ حاج . (منتهی الارب ). حج کنندگان . حج گزاران : سالی نزاعی در پیادگان حجیج افتاده بود. (گلستان ).
- متوکلاً علی زاد الحجیج ؛ بی زاد و توشه در سفر حج .
|| مردی که غور زخم وی بمیل آزموده شده باشد. (آنندراج ).
- متوکلاً علی زاد الحجیج ؛ بی زاد و توشه در سفر حج .
|| مردی که غور زخم وی بمیل آزموده شده باشد. (آنندراج ).