حجیز
لغتنامه دهخدا
حجیز. [ ح ِ ] (اِخ ) مماله ٔ حجاز. رجوع بحجاز شود :
چنین داد پاسخ که اندر حجیز
ورا دزد برده ست بی مر جهیز.
بهند آمدم بعد از آن رستخیز
وز آنجا براه یمن تا حجیز.
تا خود کجا رسد بقیامت نماز من
من روی در تو و همه کس روی درحجیز.
شاهدان میکنند خانه ٔزهد
مطربان میزنند راه حجیز.
چنین داد پاسخ که اندر حجیز
ورا دزد برده ست بی مر جهیز.
فردوسی .
بهند آمدم بعد از آن رستخیز
وز آنجا براه یمن تا حجیز.
سعدی .
تا خود کجا رسد بقیامت نماز من
من روی در تو و همه کس روی درحجیز.
سعدی .
شاهدان میکنند خانه ٔزهد
مطربان میزنند راه حجیز.
سعدی .