حجی
لغتنامه دهخدا
حجی . [ ح ِ جا ] (ع اِ) عقل . زیرکی . (منتهی الارب ). خرد. عقل . لب . نهیة. حِجر :
گر در این مکتب ندانی تو هجی
همچو احمد پری از نور حجی .
|| دانش . || مقدار. (منتهی الارب ). اندازه . (ناظم الاطباء). || زمزمه . (منتهی الارب ). زمزمه ٔ زرتشتیان . ج ، أحجاء. (منتهی الارب ). || حباب که بر آب از باران پدیدآید. یکی حجاة. (آنندراج ). || کرانه ٔ چیزی .
گر در این مکتب ندانی تو هجی
همچو احمد پری از نور حجی .
مولوی .
|| دانش . || مقدار. (منتهی الارب ). اندازه . (ناظم الاطباء). || زمزمه . (منتهی الارب ). زمزمه ٔ زرتشتیان . ج ، أحجاء. (منتهی الارب ). || حباب که بر آب از باران پدیدآید. یکی حجاة. (آنندراج ). || کرانه ٔ چیزی .