ترجمه مقاله

حدیبیه

لغت‌نامه دهخدا

حدیبیه . [ ح ُ دَ بی ی َ / ح ُ دَ بی َ ] (اِخ ) نام موضعی به دوفرسنگی مکه و بعضی به نه میلی مکه گفته اند. و آن نام چاهی یا نام درختی خمیده است که بدانجا بود، و غزوه ٔ حدیبیه ٔ رسول (ص ) در سال ششم هجرت بدانجا روی داد. اهل مدینة حدیبیه به یاء ثقیله و اهل عراق حدیبیه به یاء خفیفه گویند. و مسجد شجرة نیز در آنجاست و بیعت رضوان در این مسجد بود. رجوع به معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی شود :
وقت واگشت حدیبیه رسول
در تفکر بود و غمگین و ملول .

مولوی .


از حدیبیه شدی حاضر بدین
وآن صحابه بیعتی راهم قرین .

مولوی .


|| نام یکی از غزوات پیغمبر (ص ) که در سال ششم از هجرت و نوزدهم از بعثت روی داد. بلعمی گوید: پیغمبر نیت کرد که به مکه شود و حج کند و هیچ سلاح برنگرفت و ندانست که او را به مکه اندر نگذارند، که رسم نبود که کس را از مکه بازداشتندی ، وبا او هفتصد مرد بودند از هر گونه ، و سلاح از بهر آن برنگرفت تا مکیان نگویند که او به حرب آمده است . پس یک منزل برفتند، عمر گفت یا رسول اﷲ ما به جائی میشویم که بسیار از ایشان کشته ایم ، ما را بی سلاح بدان جای نباید شدن . پس کس فرستادند باز به مدینه و هر کسی را سلاح تمام بیاوردند و هفتاد شتر با خود داشتند از بهر قربانی بهر ده مرد شتری ، و شتری پیغمبر (ص ) داشت که روز بدر به قسمت برگرفته بود و آن شتر ابوجهل بود... چون به حدیبیه رسید بنزدیک مکه ، شتر زانو بر زمین زد و بخفت و هرچند که جهد کردند برنخاست . مسلمانان گفتند یا رسول اﷲ این شتر را چه بود؟ فرمود حبسها حابس الفیل ؛ گفت این را فرمان خدای عزوجل باز همی دارد،چنانکه پیل را بوقت حبشه باز همی داشت . پس از شتر فرودآمد و گفت : چه شاید بودن . و با خویشتن گفت هرچه قریش از من بخواهند بکنم و من از آنجا بسلامت بازگردم .قوله تعالی : و هو الذی کف ایدیهم عنکم و ایدیکم عنهم ببطن مکة من بعد ان اظفرکم علیهم و کان اﷲ بما تعملون بصیراً. (قرآن 24/48)؛ گفت : من شما را از ایشان بازداشتم و ایشان را از شما، پس از آنکه ظفر دادمتان بر ایشان . پس پیغمبر به حدیبیه فرودآمد و آن جایگاه به مکه نزدیک بود، ولیکن آب نبود. پس پیغمبر (ص ) راگفتند در این جایگاه چاهی است خشک و اندر آن آب نیست . پس تیری ازآن ِ خویش بداد و گفت به چاه فروبرید تاآب برآید. و آن تیر به چاه فروبردند هم اندر وقت آب برآمد و هرکسی آب همی کشیدند. و آن چاه و آن آب هنوز مانده است . چون قریش از آن خبر یافتند همه گرد آمدند و مردی سوی پیغمبر (ص ) فرستادند نام او بدیل خزاعی ، گفتند بنگر تا محمد به چه کار آمده است که تا همه حرب را بیاراستیم . او بیامد و بگفت . پیغمبر (ص ) گفت : ما نه به حرب آمده ایم که به حج کردن آمده ایم ، و رسم نیست که کس را از خانه بازدارند، قریش را بگوی که مرا با عرب دست بازدارید تا با ایشان بکوشم و مرا باشما زشتی نباید کردن . این مرد بازآمد و گفت : محمد سخنهای نیکو میگوید. پس عروةبن مسعود گفت : ای مردمان چه خواهید؟ نیکو همی گوید و قریش عروه را گفتند که ترا باید رفتن و این سخنها بشنید و این عروه مردی بودمهتر مکه و طائف . چون بیامد پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم دید نشسته و یاران پیش او به زانو درآمده و مغیرةبن شعبه بر شمشیر او تکیه کرده . چون آنرا بدید بدنش اندر سهم آمد و گفت : یا محمد تا کی با قریش حرب کنی ؟هرگز نگفته اند که هیچ ملک و مهتر با قوم خویش چندین بکوشید که تو قوم خویش هلاک کردی ، و چون تو قوم خویش هلاک کرده باشی از این بیگانگان چه نیکی بینی که اینان آخر ترا دست بازدارند و از تو بگریزند. ابوبکر گفت : زبانت بریده باد و پیش خدایت افکنده و بدان «لات » را خواست که ایشان او را پرستیدندی . پس عمر برخاست ومشتی بر پهلوی او زد. و مردمان خواستند که او را بکشند و او را دشنام دادند و گفتند ای سگ ما او را دست بازداریم و چون شما او را دست بازدارند که او را دروغ زن گفتند و هرکه با او حرب کند حرب کنیم . عروه خواست که بدست حدیث کند، مغیره شمشیر برکشید و خواست که دستش بیفکند، و گفت : تو که باشی که پیش پیغمبر خدای سخن بدست گوئی ؟ و این عروه مردی بود ملکان جهان دیده ، او را از آن عجب آمد که ایشان پیغمبر را چنان تواضع همی کنند. پس پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم گفت : مرا با عرب دست بازدارید که مرا بر ایشان ظفر بود. عروه بازآمد (بنزد قریش ) و گفت : ای مردمان ! من ملکان جهان دیده ام ، از حبشه و روم و فارس و هرگز شما را دروغ نگفتم و خیانت نکردم . گفتند: دانیم که چنین است . گفت :من هرگز هیچ ملک ندیدم که او را چندین سهم باشد اندر میان قوم خویش که محمد را. این سپاه را دیدم پیش او ایستاده مهتران قریش و مهتران عرب و کس را یارا نبود که پیش او به یکدیگر نگریدندی و سخن گفتندی ، مگر همه خاموش بودندی تا او چه فرماید، و این همه مردمان گواهی دهند که او برای خدای آمده است و جز او خدای نداند. و اگر او خیو بر زمین افکند و آب بروی باز کند این مردمان بربایند و جز از دین او ندانند و نشناسند و جان پیش او فدا کرده ، پس این کسان یک تن هزار باشند و من شما را با او جز مدارا صواب نبینم ، و او چنین میگوید که مرا با عرب رها همی کنید و جنگ مکنید با من . مردمان را این سخن بدل خوش آمد، و ایدون گویند که پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم مدارا بکرد با مکیان و ایشان بی ادبی همی کردند. پس پیغمبر (ص ) عمربن الخطاب را بخواند و گفت : یا عمر این مردمان قریش ایمن ببودند که ما با ایشان حرب نخواهیم کردن ، اندرشو و ایشان را بترسان . عمر گفت : یا رسول اﷲ تو دانی که میانه ٔمن و ابوسفیان کینه ٔ جاهلیت است و گروه من اندر مکه اندکی اند، ولیکن عثمان را بفرست که او با ابوسفیان دوست است و گروهش بسیارند. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم عثمان را گفت ترا بباید رفتن و قریش را گفتن ، ما به زیارت خانه ٔ خدای آمده ایم نه به حرب . عثمان بپذیرفت و گفت : سپاس دارم و به مکه اندرشد، و ابوسفیان را دید و همه ٔ قریش را به مزکت آورده هرچه پیغمبر (ص ) اورا گفته بود ایشان را بگفت . قریش عثمان را گفتند: یا عثمان برخیز و خانه را زیارت کن که ما هرگز محمد را بدین خانه نهلیم . عثمان گفت مرا چاره نیست بنزدیک پیغمبر (ص ) بازرفتن . و خبر آمد به آن حضرت که عثمان را کشتند. پس برخاست و گفت : اکنون واجب شد بر ما حرب کردن . همه از دل خوش با او بیعت کردند و خدای عزوجل آیه فرستاد: لقد رضی اﷲ عن المؤمنین اذ یبایعونک تحت الشجرة. (قرآن 18/48)؛ گفت : خدای عزوجل از ایشان خشنود شد که پیغمبر (ص ) را بیعت کردند بدلی خوش . پس چون عثمان بازآمد و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم او را بدید تکبیر کرد و گفت : اﷲ اکبر و آن روز حرب بازافکند. پس دیگر روز قریش سهیل بن عمرو را و حویطب بن عبدالعزی را بفرستادند بر آنکه صلح کنند، و آن حضرت بازگردد آن سال به مدینه بازآید تا عرب نگویند که محمد مکیان را قهر کرد و بستم اندرشد، و سال دیگر این وقت مکه را بپردازند... تا او به مکه اندرآید بی سلاح و یاران و زیارت کنند و سه روز طواف کنند و بازگردند. و آن سال حرب نکنند تا ده سال و دشمنان را یاری نکنند نه به مردان نه به سلاح . و اگر در این ده سال کس از مکه به مدینه آید و مسلمان شود ایشان او را نپذیرند وباز به مکیان دهند. و اگر از مدینه کس آید و دین اسلام دست بازدارد ایشان همچنین بازدهند. و این هردو بیامدند و پیغمبر (ص ) را خبر آوردند بدین صلح و این شرطها بگفتند. پیغمبر علیه الصلوة و السلام اجابت کرد، و یاران را اندوه آمد و گفتند: اگر این صلح خواهید کردن بیعت چرا بایست بر خویشتن نهادن . پس عمر سوی ابوبکر شد گفت : من دانم که محمد رسول خدای است و بر حق است و طاعت او بر ما واجب ، ولیکن ندانم که این ذل مشرکان چرا بخویشتن گرفت . ابوبکر گفت : یا اباحفص ما راجز از فرمانبرداری کاری نیست . و هرچه او بگوید آن بباید کردن . پس پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بفرمود تا تنی چند از مهتران قریش بیرون آیند تا این صلح پیش ایشان بود. چون مهتران بیامدند و مهاجر و انصار بنشستند، آنگاه پیغمبر (ص ) مر امیرالمؤمنین علی را گفت نامه بنویس بر این شرط که همی گویم . علی علیه السلام بنوشت : بسم اﷲ الرحمن الرحیم ، سهیل دست امیرالمؤمنین علی بگرفت که این در اینجا منویس که ما رحمان و رحیم ندانیم ، آن نویس که ما نویسیم : بسمک اللهم . چون امیرالمؤمنین علی بنوشت که محمد رسول اﷲ سهیل گفت : یا علی ما محمد به پیغمبری نشناسیم ، و اگر ما بدانیم که اوپیغمبر است او را از خانه بازنداشتمی . تو اندر این نامه این نویس که محمدبن عبداﷲ. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم مر امیرالمؤمنین علی را گفت : یا علی آن برزن که من رسول خدایم ، و هم پسر عبداﷲ نویس . علی علیه السلام سوگند خورد که من نام تو پاک نکنم . پیغمبر (ص ) آن قلم از دست علی بستد و بدست خویش برزد و گفت : اکنون بنویس محمدبن عبداﷲ، و صلحنامه چنانکه گفتم تمام کن . چون آن نامه بنوشتند پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم آن مهتران قریش را همه خطها بستد و یاران خویش را خطها بستد و سهیل را پسری بود مسلمان شده و او را به خانه اندر همی داشتند. چون از این صلحنامه بپرداختند پسر سهیل را دیدند که به لشکرگاه آمده بود مسلمان و میگفت لااله الااﷲ محمد رسول اﷲ. سهیل گفت : یا محمد نخستین عهد که کردیم اینست ، او را به من ده . پیغمبر (ص ) فرمود: برو به مکه و خدای را همی پرست تا آنگاه که خدای ترا فرج آرد. و سهیل او را بستم بکشید بسوی خود پس بانگ کرد و گفت : ای مسلمانان مرا بدست کافران مدهید که مرا از مسلمانی به کافری خوانند. مسلمانان بجستندو گفتند ما را چه باید چندین ذل از کافران برگرفتن ؟پیغمبر (ص ) ایشان را جواب داد که من آن کنم که خدای فرماید و به راه اندر به اصحاب گفته بود که من بخواب دیدم که با شما به مکه اندر همی شدم ، و یاران این سخن در دل همی داشتند که پس از آن خواهد بودن ، و از بسیاری احتمال که پیغمبر (ص ) بخویشتن فراپذیرفت قومی منافق شدند و به شک افتادند، پس چون از کار صلح بپرداخت فرمود که : سرها بسترید و احرام گیرید. هیچکس اجابت نکردند و این سخن سه بار بگفت و کس اجابت نکرد. پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم اندهناک شد و از زنان ام سلمه با او بود به خیمه اندر شد. ام سلمه گفت یا رسول اﷲترا چه بوده است که چنین اندوهناکی ؟ فرمود که چندین بار بگفتم و کس مرا اجابت نکرد بدین سخن . گفت : یا رسول اﷲ هیچ اندوه مدار و موی سر خویشتن بستر و قربان کن . پیغمبر (ص ) برخاست و اشتر خویش بکشت و قربان کردو سر خویش بسترد و یاران یکدیگر را خبر دادند، پس همه سرها بستردند و قربان کردند، و ایدون گویند که بعضی سرها بستردند. و از عبداﷲ عباس روایت کنند این را. پس پیغمبر (ص ) گفت : رحم اﷲ المحلقین ؛ خدای ایشان را بیامرزاد که سرها بستردند. گفتند: یا رسول اﷲ و المقصرین ؛ و ایشان را نیز که نستردند و کوتاه کردند. پس همچنان بگفت که نخست گفته بود تا سه بار بگفتند، چهارم بار بگفتند. گفت : و المقصرین ؛ و ایشان را نیز بیامرزاد که نستردند و کوتاه کردند. گفتند: یا رسول اﷲ ایشان را که نستردند چنین همی گوئی ؟ گفت : ایشان را ببرکت آنکه یقین داشتند بیامرزد. پس چون پیغمبر (ص ) به مدینه آمد مردی از قریش بگریخت و به مدینه آمد و مسلمان شد نام او ابوبصیر. مکیان کس فرستادند و گفتندپیغمبر را علیه الصلوة والسلام که میان ما و تو عهد است که هرکه از ما بر تو آید تو به ما بازدهی . پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ابوبصیر را بخواند و گفت که : میان ما و قریش عهد است که هرکه از ایشان اینجا آید اورا بدیشان فرستیم و ما عهد نشکنیم و ابوبصیر را به مکه بازفرستاد با دو تن از مکیان که نزد آن حضرت آمدند به رسولی . چون از مدینه برفتند ابوبصیر از آن دو تن یکی را گفت : این شمشیر تو بازنمای تا ببینم ، آن مرد شمشیر بدو داد، چون ابوبصیر شمشیر بگرفت سرش بیفکند و آهنگ آن دیگر کرد، او بگریخت و بنزدیک پیغمبر (ص ) آمد و ابوبصیر نیز بازآمد. فرمود چرا چنین کردی ؟ گفت یا رسول اﷲ تو مرا بازفرستادی خدای تعالی مرا رهانید. واﷲ که اگر ایشان ده کس بودندی مرا به مکه باز نتوانستندی بردن . پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم گفت ای دریغا که مرا یاران همچون تو بودی . ابوبصیر گفت : یا رسول اﷲ من ترا یاران آورم که همچون من باشند که به مکه مسلمان شده اند. پس ابوبصیر برخاست ، و بر لب دریا دهی بود که آن را «عیص » خواندندی و بر راهگذر کاروان مکه بود، آنجا شد و هرکه به مکه مسلمان شدی بنزدیک ابوبصیر شدی ، و مقدار پانصد مرد به ابوبصیر گرد آمدند و کاروانهای مکه همی زدند تا مکیان سوی پیغمبر (ص ) کس فرستادند که ابوبصیر را به مدینه خوان که ما را نشاید و ما آن مردان را که با اویند زینهار دادیم همه را. پس پیغمبر (ص ) به ابوبصیر کس فرستاد و او را و یاران او را به مدینه آورد. و این در ماه ذوالقعده بود سال ششم از هجرت و بدین سال اندر آیه آمد: یا ایهاالناس انی رسول اﷲ الیکم جمیعاً... الاَّیة . و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم همه ٔ خلق را به خدای خواند و آن حضرت به ملکان زمین نامه کرد. (بلعمی در ترجمه ٔ تاریخ طبری ). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 297، 370، 373، 384، 511، 562، 572 وج 2 ص 150 شود.
ترجمه مقاله