ترجمه مقاله

حرمت

لغت‌نامه دهخدا

حرمت .[ ح ُ م َ ] (ع اِمص ، اِ) حُرمة. اسم از احترام . شکوه . (محمودبن عمر ربنجنی ). حشمت . آب رو. منزلت . قدر. مرتبت . عز. شرف . بزرگی . عظمت . ج ، حُرُمات :
ای ترک بحرمت مسلمانی
کم بیش بوعده ها نپخسانی .

معروفی .


من در این روزها جز آن یک روز
می نخوردم بحرمت یزدان .

فرخی .


آمد ای سید احرار شب جشن سده
شب جشن سده را حرمت بسیار بود.

منوچهری .


از آزادمردی آنچه آمد گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی . (تاریخ بیهقی ). هرکه از شما بزرگتر باشد وی را بزرگتر دارید و حرمت وی نگاه دارید. (تاریخ بیهقی ص 339). صدر به وی دادند و ویرا حرمت بزرگ داشتند. (تاریخ بیهقی ص 365). خواجه بانگ بر او [ بر بوسهل ] زد و گفت این مجلس سلطان را که این جا نشسته ایم هیچ حرمت نیست . (تاریخ بیهقی ص 181). بونصر گفت : زندگانی خداونددراز باد. عبداﷲ را امیرمحمد فرمود تا بدیوان آوردند حرمت جدش را، وی برنائی خویشتن دار و نیکوخط است . (تاریخ بیهقی ص 140). امیر رحمه اﷲ حرمت وی نگاه میداشت . (تاریخ بیهقی ص 609). عبدالجبار پسر خود را با خوددارد که چون حرمت بارگاه بیابد... بازگردد. (تاریخ بیهقی ص 374). گفت [ مسعودبن محمود سبکتکین ] آن حاصل بدو بخشیدم حرمت پیری تو را و حق حرمت او را. (تاریخ بیهقی ص 122). ابومطیع... به درگاه آمده بود... مردمان او را حرمت نگاه داشتندی . (تاریخ بیهقی ) . البته به قلیل و کثیر از من هیچ پیغام ندهی تا مگر حرمت ترا نگاه دارد. (تاریخ بیهقی ). ویرا بزرگتر دارید و حرمت وی نگاه دارید و از او گردن نکشید. (تاریخ بیهقی ). گرفتم که بر خون این مرد تشنه ای ، مجلس وزیر ما راحرمت و حشمت بایست داشت . (تاریخ بیهقی ). پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی بحرمت خدمتهای گذشته . (تاریخ بیهقی ص 107). چشمت از دیرباز [ خطاب محمودبن سبکتکین به برادر خود یوسف ] بر این طغرل بمانده است و اگر حرمت روان پدرم نبودی تو را مالشی سخت تمام رسیدی . (تاریخ بیهقی ص 253).
لکن چو حرمت تو ندارد تو از گزاف
مشکن ز بهر حرمت اسلام حرمتش .

ناصرخسرو.


تشنه کشته شد و نگرفت دست
حرمت و فضل و شرف مصطفاش .

ناصرخسرو.


اگر به حرمت و قدر و به جاه کس ماندی
نهان نگشتی در خاک هیچ پیغمبر.

ناصرخسرو.


نیک بندیش که از حرمت این عرش بزرگ
بنده گشته ست ترا فرخ و پیروزه جماش .

ناصرخسرو.


فرزند اوست حرمت او چون ندانیش
پس خیرخیر امید چه داری به رحمتش .

ناصرخسرو.


حرمت امروز مر جهودان راست
اهل اسلام و دین حق خوارند.

ناصرخسرو.


حرمت روی ترا نجویم لاله
حشمت زلف ترا نبویم عنبر.

مسعودسعد.


لاجرم جاه و حق حرمت او
چون شهیدان کربلا باشد.

مسعودسعد.


بخدمت بخت هم زانو نشستت
بحرمت فتح در پیش ایستادت .

مسعودسعد.


سخن بحرمت ... گوی . (کلیله و دمنه ). و فائده در تعلیم حرمت ذات و عزت نفس است . (کلیله و دمنه ). هرکه بر درگاه پادشاهان ... آنچه داشته باشد از مال و حرمت بباد داد... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او بجانب خصم . (کلیله و دمنه ). و حرمت هجرت و وسیلت غربت را مایه و ساقه ٔ آن گردانیده . (کلیله و دمنه ).
فریضه شد از جان و دل داشتن
حق حرمت ماه با احترام .

سوزنی .


حرمت ما بر تو بود چنانک
حرمت پوستین به تابستان .

جمال الدین عبدالرزاق .


هم رد مکنش که رادمردان
حرمت دارند مادران را.

خاقانی .


و گر حرمت ندارندم به اَبخاز
کنم زآنجا براه روم مبدا.

خاقانی .


از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این
بانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند.

خاقانی .


کوه رحمت حرمتی دارد که پیش قدر او
کوه قاف و نقطه ٔ فا هر دو یکسان دیده اند.

خاقانی .


هرکه آرد حرمت آن حرمت بَرَد
هرکه آرد قند لوزینه خورد.

مولوی .


تیغ حرمت می ندارد پیر را
کی بود تمییز تیغ و تیر را.

مولوی .


شاهد آنجا که رود حرمت و عزت بیند
ور برانند بجورش پدر و مادر خویش .

(گلستان ).


قدم من بسعی پیشتر است
پس چراحرمت تو بیشتر است .

(گلستان ).


دوان هر دو کس را فرستاد و خواند
بهیبت نشست و بحرمت نشاند.

(بوستان ).


|| آنچه شکستن آن روا نباشد. آنچه حرام باشد تعرض کردن به آن از نفس و مال و عرض و آنچه نشاید شکستن آن . (ترجمان عادل ). ج ، حرمات . آنچه حرام بود گذاشتن آن . (مهذب الاسماء). آنچه حرام بود گذاشتن وی . آنچه کردن او و شکستن حرمت او روا نباشد. || عهد. پیمان . || مهابت . || بهره ٔ چیزی . || حرمت مرد؛ حرم و اهل او. || رودربایستی : قال لی احمدبن یحیی البلاذری کانت بینی و بین عبیداﷲبن یحیی بن خاقان حرمة منذ ایام المتوکل ، و ماکنت اکلفه حاجةً لاستغنائی عنه ، فنالتنی فی ایام المعتمد اضاقة فدخلت الیه و هو جالس للمظالم فشکوت تأخر رزقی و ثقل دینی و قلت ان عیباً علی الوزیر اعزه اﷲ حاجة مثلی فی ایامه و غض ّ طرفه عنی فوقع لی ببعض ما اردت و قال این حیاؤک المانع لک من الشکوی . (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 131-132).
- بحرمت ِ... ؛ بحق ِّ...: بحرمت ِ پنج تن ؛ سوگندی است مر شیعیان را.
- بی حرمت ؛ سبک . نامحترم :
وز آنجا کرد عزم رخت بستن
که دانش نیست بیحرمت نشستن .

سعدی .


- بی حرمتی ؛ هتک حرمت . حرمت شکستن :
حرمت مدار چشم ز بدخو جهان از آنک
بی حرمتی است عادت ناخوب بدخوان .

ناصرخسرو.


به لطافت چو برنیاید کار
سر به بیحرمتی کشد ناچار.

(گلستان ).


دست در گریبان دانشمندی زده و بیحرمتی همی کرد. (گلستان ).
- حرمت جستن به صحبت کسی ؛ تحرم . (تاج المصادر بیهقی ).
- حرمت داشتن ؛ احترام . (تاج المصادر بیهقی ). تحرم .
- حرمت کسی بردن ؛ حرمت کسی شکستن . انتهاک . اهتتاک .
- حرمت گرفتن ؛ احرام .
- هتک حرمت ؛ بی حرمتی کردن :
اگر تو پرده بر آن زلف و رخ نمی پوشی
به هتک حرمت صاحبدلان همی کوشی .

سعدی .


- امثال :
حرمت امامزاده با متولی است ، نظیر:
چه نیکو زده ست این مَثَل برهَمَن
بود حرمت هرکس از خویشتن .

(بوستان ).


ترجمه مقاله