حرونی
لغتنامه دهخدا
حرونی . [ ح َ ] (حامص ) چگونگی حَرون . سرکشی :
گر دهر حرونیی نموده ست
چون رام تو گشت منگر آنرا.
نشاید برداز این ابلق حرونی .
روزی نفس را کاری بفرمودم حرونی کرد؛ یعنی فرمان نبرد. (تذکرةالاولیاء عطار).
گر دهر حرونیی نموده ست
چون رام تو گشت منگر آنرا.
خاقانی .
نشاید برداز این ابلق حرونی .
نظامی .
روزی نفس را کاری بفرمودم حرونی کرد؛ یعنی فرمان نبرد. (تذکرةالاولیاء عطار).