ترجمه مقاله

حضر

لغت‌نامه دهخدا

حضر. [ ح َ ض َ ] (ع اِ) نزدیک . || درگاه . || حضور. || شهر. حضارة. مقابل بدو. || خانه حضور. خانه باشی . مقابل سفر.(آنندراج ). آرام . مقام . مقابل سفر راه :
تا تو اندر حضری من بحضر پیش توام
تا تو اندر سفری با تو من اندر سفرم .

فرخی .


کوه از تو عجب دارد باد از تو عبر گیرد
چون قصد حضر کردی چون رای سفر داری .

فرخی .


خاری که به من درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دسته ٔ شب بوی .

فرخی .


اندر حضر نباشد آزاده را خطر
و اندر حجر نباشد یاقوت را بها.

عبدالواسع جبلی .


تا بغربت فتاده ام همه سال
نه مهم غیبت و سه مه حضر است .

خاقانی .


سال عمرش صد و دربر ز بتان چارده مه
تا مه و سال سفر با حضر آمیخته شد.

خاقانی .


من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا
در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


و او در سفر و حضر ملازمت خدمت می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 440).
گرچه در کلبه ٔ خلوت بودم نور حضور
هم سفر به که نمانده ست مجال حضرم .

سعدی .


دل سوی خویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان با سفر و تن بحضر بازآمد.

سعدی .


مرا بارها در حضر دیده ای
ز خیل و چراگاه پرسیده ای .

(بوستان ).


آنچه اندر سفر به دست آید
مرد را در حضر کجایابد.

ابن یمین .


- اهل حضر؛ شهرنشین .
ترجمه مقاله