ترجمه مقاله

حق شناس

لغت‌نامه دهخدا

حق شناس . [ ح َ ش ِ ] (نف مرکب ) پاسدارنده ٔ حق . صاحب حق :
زو حق شناس تر نبود هیچ حق شناس
زو بردبارتر نبود هیچ بردبار.

فرخی .


بندگان و کهتران حق چنین باید شناخت
شادباش ای پادشاه حق شناس حقگزار.

فرخی .


همواره پادشاه جهان بادا
آن حق شناس حق ده حرمت دان .

فرخی .


نیست از شاهان گیتی اندر این گیتی چو او
وقت خدمت حق شناس و وقت زلّت بردبار.

فرخی .


هم حق شناس باشد هم حق گزار باشد
هم در بدی و نیکی اسپاسدار باشد.

منوچهری .


این پادشاه بزرگ و راعی حق شناس است . (تاریخ بیهقی ).
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
بسیرت به از مردم ناسپاس .

(بوستان ).


من ار حق شناسم وگر خودنمای
برون با تو دارم درون با خدای .

(بوستان ).


ترجمه مقاله