حق گزار
لغتنامه دهخدا
حق گزار. [ ح َ گ ُ ] (نف مرکب ) اداکننده ٔ حق . صاحبان حق . پاسدار حق . شاکر :
بندگان و کهتران را حق چنین باید شناخت
شادباش ای پادشاه حق شناس حقگزار.
بناکرده خدمت دهی حق خدمت
که دیده ست هرگز چو تو حق گزاری .
شمس الکفاة صاحب سید وزیر شاه
بوالقاسم احمدحسن آن حرّ حق گزار.
هم حق شناس باشد هم حقگزار باشد
هم در بدی و نیکی اسپاسدار باشد.
شود باطل چگوئی حق هرگز
اگر حق را نباشد حقگزاری .
آن حکیم پاک اصل و رادمرد معتبر
آن کریم دین پژوه و حق نیوش و حقگزار.
گرملیحی یا قبیحی ور لطیفی یا کثیف
بنده ٔ صدر جهانی حق شناس و حق گزار.
دلشاد باش و خرم و خوش خوش طرب فزای
بنده نواز باش و حق اندیش و حق گزار.
بسیار منت است ترا بر من از قیاس
کان را بعمرها نتوان بود حقگزار.
زهی بندگان را خداوندگار
خداوند را بنده ٔ حق گزار.
اینش سزا نبود دل حقگزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید.
بحق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
بیار یک جهت حقگزار ما نرسد.
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد.
بندگان و کهتران را حق چنین باید شناخت
شادباش ای پادشاه حق شناس حقگزار.
فرخی .
بناکرده خدمت دهی حق خدمت
که دیده ست هرگز چو تو حق گزاری .
فرخی .
شمس الکفاة صاحب سید وزیر شاه
بوالقاسم احمدحسن آن حرّ حق گزار.
فرخی .
هم حق شناس باشد هم حقگزار باشد
هم در بدی و نیکی اسپاسدار باشد.
منوچهری .
شود باطل چگوئی حق هرگز
اگر حق را نباشد حقگزاری .
ناصرخسرو.
آن حکیم پاک اصل و رادمرد معتبر
آن کریم دین پژوه و حق نیوش و حقگزار.
سنائی .
گرملیحی یا قبیحی ور لطیفی یا کثیف
بنده ٔ صدر جهانی حق شناس و حق گزار.
سوزنی .
دلشاد باش و خرم و خوش خوش طرب فزای
بنده نواز باش و حق اندیش و حق گزار.
سوزنی .
بسیار منت است ترا بر من از قیاس
کان را بعمرها نتوان بود حقگزار.
سوزنی .
زهی بندگان را خداوندگار
خداوند را بنده ٔ حق گزار.
سعدی .
اینش سزا نبود دل حقگزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید.
حافظ.
بحق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
بیار یک جهت حقگزار ما نرسد.
حافظ.
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد.
حافظ.