حلوا خوردن
لغتنامه دهخدا
حلوا خوردن . [ ح َ خوَرْ / خ ُ دَ ] (مص مرکب ) شیرینی خوردن :
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
بهم نشستن و حلوای آشتی خوردن .
چو حلوا خورد سرکه از دست شوی
نه حلوا خورد سرکه اندوده روی .
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
بهم نشستن و حلوای آشتی خوردن .
سعدی .
چو حلوا خورد سرکه از دست شوی
نه حلوا خورد سرکه اندوده روی .
سعدی .