ترجمه مقاله

حواس

لغت‌نامه دهخدا

حواس . [ ح َ ] (از ع ، اِ) حَواس ّ. ج ِ حاسة :
محسوس نیستند و نگنجند در حواس
نایند در نظر که نه مظلم نه انورند.

ناصرخسرو.


روزی دهان پنج حواس و چهار طبع
خوالیگران نه فلک و هفت اخترند.

ناصرخسرو.


بشناس که توفیق تو این پنج حواس است
هرپنج عطا ز ایزد مر پیر و جوان را
سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر امان را
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را
پنجم ز ره دست بساوش که بدانی
نرمی و درشتی چو ز خز خار خلان را
محسوس بود هرچه در این پنج حس آید
محسوس مر این را دان معقول جز آن را
این پنج در علم بدان بر تو گشایند
تا بازشناسی هنر و عیب جهان را.

ناصرخسرو.


دور شو از راهزنان حواس
راه تو دل داند دل را شناس .

نظامی .


- حواس نداشتن ؛ در تداول ، قوه ٔ حافظه نداشتن . قوه ٔ حفظ و ترتیب امور نداشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا).رجوع به حَواس ّ شود.
ترجمه مقاله