خاموش گشتن
لغتنامه دهخدا
خاموش گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) بی صدا گشتن . بی سخن گشتن . خاموش شدن . خاموش گردیدن . اِنصاف . اِرمام . رجوع به «خاموش شدن » و «خامش گردیدن » شود :
بروی اندر افتاد و بیهوش گشت
نگفتش سخن هیچ و خاموش گشت .
- خاموش گشتن آتش ؛ خاموش شدن آن . انطفاء.
- خاموش گشتن از اندوه یا خشم ؛ بیرون آمدن از خشم یا اندوه . وُجوم . (تاج المصادر بیهقی ).
- خاموش گشتن چراغ یا شمع ؛ فرومردن آنها.
بروی اندر افتاد و بیهوش گشت
نگفتش سخن هیچ و خاموش گشت .
فردوسی .
- خاموش گشتن آتش ؛ خاموش شدن آن . انطفاء.
- خاموش گشتن از اندوه یا خشم ؛ بیرون آمدن از خشم یا اندوه . وُجوم . (تاج المصادر بیهقی ).
- خاموش گشتن چراغ یا شمع ؛ فرومردن آنها.