خانی
لغتنامه دهخدا
خانی . (حامص ) خان بودن ، رئیس قبیله و ایل بودن ، مقام خان داشتن :
از آنسو مر اوراست تا غرب شاهی
وزین سو مر او راست تا شرق خانی .
امیر ماضی چند رنج بردو مالهای عظیم بذل کرد تا قدرخان خانی یافت . (تاریخ بیهقی ). یکی آنکه امیر ماضی با قدرخان دیدار کرد تا بدان حشمت ، خانی ترکستان از خاندان ایشان نشد. (تاریخ بیهقی ).
از آنسو مر اوراست تا غرب شاهی
وزین سو مر او راست تا شرق خانی .
فرخی .
امیر ماضی چند رنج بردو مالهای عظیم بذل کرد تا قدرخان خانی یافت . (تاریخ بیهقی ). یکی آنکه امیر ماضی با قدرخان دیدار کرد تا بدان حشمت ، خانی ترکستان از خاندان ایشان نشد. (تاریخ بیهقی ).