ترجمه مقاله

خبرگیر

لغت‌نامه دهخدا

خبرگیر.[ خ َ ب َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) مستفسر. (از آنندراج ). آنکه از مطلبی کسب و استفسار خبر کند :
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان .

حافظ.


|| جاسوس . (از آنندراج ) : منذر نعمان پسر خویش را با ده هزار سوار عرب بفرستاد و بفرمود که بمداین رو تا آن شهر که کسری ملک عجم آنجاست فرود آی و خبرگیران بفرست اگر پیش تو نیایند تو پیش مرو و اگر بیرون آیند و جنگ کنند با ایشان جنگ کن . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- به خبرگیری رفتن ؛ جاسوسی کردن : و جاسوسان به خبرگیر رفته بودند و باز آمدند. (جهانگشای جوینی ).
ترجمه مقاله