خبر یافتن
لغتنامه دهخدا
خبر یافتن . [ خ َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) مطلع شدن . پی بردن . اطلاع حاصل کردن . معلوم کردن . (آنندراج ) :
برستم چنین گفت کافراسیاب
چو از تو خبر یافت اندرشتاب .
خبر یافتم از فریدون و جم
وزآن نامداران به هر بیش و کم .
جز آن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد.
چنانکه شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98).
چو خاقان خبر یافت از کار او
بر آراست نزلی سزاوار او.
از آن گنج پنهان خبر یافتند
بدیدار گنجینه بشتافتند.
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
بخدمت کردن شاهانه بشتافت .
بزرگ امید ازین معنی خبر یافت
مه نو را بخلوت جست و دریافت .
سعدی از بارگاه صحبت دوست
تا خبر یافتست بیخبرست .
خبر یافت گردنکشی در عراق
که می گفت مسکینی از زیر طاق .
آنگه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت . (گلستان سعدی ).
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی .
رقیبان خبر یافتندش ز درد
دگرباره گفتندش اینجا مگرد.
برستم چنین گفت کافراسیاب
چو از تو خبر یافت اندرشتاب .
فردوسی .
خبر یافتم از فریدون و جم
وزآن نامداران به هر بیش و کم .
فردوسی .
جز آن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد.
ناصرخسرو.
چنانکه شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98).
چو خاقان خبر یافت از کار او
بر آراست نزلی سزاوار او.
نظامی .
از آن گنج پنهان خبر یافتند
بدیدار گنجینه بشتافتند.
نظامی .
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
بخدمت کردن شاهانه بشتافت .
نظامی .
بزرگ امید ازین معنی خبر یافت
مه نو را بخلوت جست و دریافت .
نظامی .
سعدی از بارگاه صحبت دوست
تا خبر یافتست بیخبرست .
سعدی (خواتیم ).
خبر یافت گردنکشی در عراق
که می گفت مسکینی از زیر طاق .
سعدی (بوستان ).
آنگه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت . (گلستان سعدی ).
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی .
سعدی (بوستان ).
رقیبان خبر یافتندش ز درد
دگرباره گفتندش اینجا مگرد.
سعدی (بوستان ).