ترجمه مقاله

خجسته

لغت‌نامه دهخدا

خجسته . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ] (ص ) مبارک . میمون . (از برهان قاطع) (صحاح الفرس ) (فیروزآبادی ) (زمخشری ) (غیاث اللغات ) (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). با میمنت . با سعادت . فرخ . بختیار. سعادتمند. مسعود. (از ناظم الاطباء). نیکبخت . کامروا. خرم . ضد گجسته .نیک خواسته . متبرک . سعد. سعید. همایون :
آمد نوروز و بردمید بنفشه
بر تو خجسته بخصم باد مرخشه .

منجیک .


خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد
بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر.

دقیقی .


خجسته شد آن اختر شهریار.

دقیقی .


آنکه گردون را بدیوان بر نهاد و کار بست .
و آنکجا بودش خجسته مهر اهرمن گواه .

دقیقی (دیوان چ شریعت ص 99).


بدو گفت کین کوس و زرینه کفش
خجسته همین کاویانی درفش .

فردوسی .


دی و فرودینت خجسته بواد
در هر بدی بر تو بسته بواد.

فردوسی .


سیامک خجسته یکی پور داشت
که نزد نیا جای دستور داشت .

فردوسی .


خجسته شهنشاه پیروزگر
جهاندار با دانش و با گهر.

فردوسی .


خجسته درگه محمود زاولی دریاست
چگونه دریا کانرا کرانه پیدا نیست .

فردوسی .


پشت سپه میریوسف آنکه برویش
روز بزرگان خجسته گشت و همایون .

فرخی .


بس کس که در زمین ملکاخانمان نداشت
کز خدمت خجسته ٔ تو شد بخانمان .

فرخی .


خجسته باشد روی کسی که دیده بود
خجسته روی بت خویش بامداد پگاه
اگر نبودی بر من خجسته دیدن تو
خدای شاد نکردی مرا بدیدن شاه .

فرخی .


و آن خجسته پنج شاعر کو کجا بودندشان .

منوچهری .


این قصر خجسته که بنا کرده ای امسال
با غرفه ٔ فردوس بفردوس قرین است .

منوچهری .


خجسته ذوفنونی رهنمونی
که در هر فن بود چون مرد یک فن .

منوچهری .


اورمزد است خجسته سر سال و سر ماه .

منوچهری .


شادو بدو شاد این خجسته وزیران .

منوچهری .


خجسته مشتری چون روی وی دید
سخاوت را مکان شد سعد را کان .

ناصرخسرو.


و عجم خروس را و بانگ او را بفال خجسته دانند. (قصص الانبیاء ص 34).
مباد زین ده خالی خجسته مجلس تو
همیشه تا بجهان در حقیقت است و مجاز.

مسعودسعد.


سلطان چون از حجره ٔ خاص بیرون آمدی نخست روی او دیدی و مقصود سلطان آزمایش خجستگی دیدار او بود سخت خجسته آمد. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ) و مر دیدار نیکو را چار خاصیت است یکی آنکه روز خجسته کند بر بیننده . (نوروزنامه ٔ منسوب خیام ). گفت جودانه ای مبارک است و خویدش خویدی خجسته . (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام )
آمد بخوشی خجسته سال نو
گفت از که زنم به نیک فال نو.

سوزنی .


خجسته مجلس او را ز فضل حق بادا
سعادت ابدی مونس و حریف و ندیم .

سوزنی .


خجسته نائب صدرالخلافه عون الدین
که از شمایلش آبستن است باد شمال .

خاقانی .


روز بوفا خجسته گردد
بختم ز بهانه رسته گردد.

نظامی .


خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست .

نظامی .


خجسته گلی خون من خورد او
بجز من نه کس در جهان مرد او.

نظامی .


از نوفلیان خجسته شد روز
گشتند بفال سعد فیروز.

نظامی .


برون آمد بر آن رخش خجسته
چو آبی بر سر آبش نشسته .

نظامی .


مطربی دور ازین خجسته سرای
کس ندیدش دو باره در یکجای .

سعدی (گلستان ).


- پی خجسته ؛ نیک قدم . میمون قدم . مبارک قدم :
خطا گفتم ای پی خجسته رقیب .

نظامی .


ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بجز سخن دلستان دوست .

سعدی (بدایع).


- خجسته نشستی و شاد آمدی ؛ این مصرع جمله ای است مانند خوش آمدید و صفا کردید :
خجسته نشستی و شاد آمدی
همه داستانها بنیکی زدی .

فردوسی .


- درفش خجسته ؛ علم مبارک . رایت با فتح و ظفر. رایت مظفر :
سوی کرگساران سوی باختر
درفش خجسته بر افراخت سر.

فردوسی .


درفش خجسته بگستهم داد
بسی پند و اندرزها کرد یاد.

فردوسی .


بر کوه لشکر بیاراستند
درفش خجسته بپیراستند.

فردوسی .


- سرای خجسته ؛ منزل مبارک . منزل باشگون . منزل میمون .
- سروش خجسته ؛ هاتف مبارک . هاتف میمون . فرشته ٔ مبارک :
بیامد سروش خجسته دمان .

فردوسی .


- شوی خجسته ؛ شوهر مبارک . شوهر پاک نهاد. شوهر با قدر و منزلت :
دگر آنکه فرخ پسر زاید اوی
ز شوی خجسته بیفزاید اوی .

فردوسی .


- صبح خجسته ؛ صبح با طراوت . صبح مبارک . صبح خوش :
هوا رو بسیماب صبح خجسته
فروشسته زنگار ز اطراف خاور.

ناصرخسرو.


- گاه خجسته ؛بارگاه مبارک . درگاه میمون . بارگاه با فر و جاه :
ز گاه خجسته منوچهر باز
از امروز بودم تن اندر گداز.

فردوسی .


- ناخجسته ؛ نامبارک . نامیمون . بی شگون :
گر بر تو رنج خاطر من ناخجسته بود
از بود من مباد اثر کزتو باز ماند.

خاقانی .


|| (اِ) نام گلی هست زرد رنگ و میان آن سیاه میشود و آنرا همیشه بهار میگویند. (از برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
آدم علیه السلام ... از شادی که خدای عزوجل توبه ٔ وی بپذیرفت گریستن بر وی افتاد... پس این آب که از چشم بیرون آمده بکوه فرو دوید و همه کوه و دشت اسپرغم بدمید چون نرگس و خجسته و گاو چشم و پوست (؟) و بوستان افروز برست و آنچه بدین ماند... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
گل پروند دسته بسته بود
مست در دیده ٔ خجسته نگر.

عماره ٔ مروزی .


خجسته باز گشاده دهان مشکین دم
گشاده نرگس چشم دژم ز خواب خمار.

عنصری .


خجسته را بجز از خرد پا ندارد گوش
بنفشه را بجز از گرگ پا ندارد پاس .

منوچهری .


باز در زلف بنفشه حرکات افکندند
دهن زر خجسته بعبیر آکندند.

منوچهری .


شبگیر نبینی که خجسته بچه درد است
کرده دورخان زرد و برو پرچین کرده ست .
دل غالیه فام است و رخش چون گل زرد است
گویی که شب دوش می غالیه خورده ست .
بویش همه بوی سمن مشک ببرده است
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار .

منوچهری .


از آن خجسته و شاهسپرغم هر دو شدند
یکی چو دیده چرغ و یکی چو پشت عقاب .

مسعودسعد.


خجسته را بجز از خورد ما ندارد گوش . || خیری . خیرو (نام گلی است ). (یادداشت بخط مؤلف ). || نام نوایی است از موسیقی . || نام خاصی است زنان را. (ناظم الاطباء). چون : خجسته باجی ، عمه خجسته ، خجسته خانم ، خجسته بانو، خجسته سلطان .
ترجمه مقاله