خجستگی
لغتنامه دهخدا
خجستگی . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ] (حامص ) میمنت . سعادت . نیک بختی . مبارکی . (از ناظم الاطباء). فرخی و فرخندگی .مبارکی . یمن : کس فرستاد که کودک را باز من آر حلیمه را سخت آمد از خجستگی و برکات پیغامبر علیه السلام که بخانه ٔ او پدید آمده بود گفت برکات و خجستگی او بخانه پدید آمده است . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
خلاف کردن اوسخت ناخجسته بود
مکن خلاف و دل از ناخجستگی برهان .
آثار تازگی و نشان خجستگی
بر صورت مبارک او گشته آشکار.
سلطان چون از حجره ٔ خاص بیرون آمدی نخست روی او را دیدی ، و مقصود سلطان آزمایش خجستگی دیدار او بود سخت خجسته آمد، چون بیرون آمدی از حجره چشم بروی افکندی ، هر مرادی داشتی آن روز حاصل شدی . (نوروزنامه ٔ منسوب خیام ).
عیدت خجسته باد و تو اندر خجستگی
آیین عیدساخته و ساز عیدوار
- بخجستگی ؛بمیمنت . بمبارکی . چون : بخجستگی و میمنت جشن عروسی ... در بنده منزل برپاست .
|| (اِ) یمنه . (دهار). و آن نام گلی است .
خلاف کردن اوسخت ناخجسته بود
مکن خلاف و دل از ناخجستگی برهان .
عنصری .
آثار تازگی و نشان خجستگی
بر صورت مبارک او گشته آشکار.
مسعودسعد.
سلطان چون از حجره ٔ خاص بیرون آمدی نخست روی او را دیدی ، و مقصود سلطان آزمایش خجستگی دیدار او بود سخت خجسته آمد، چون بیرون آمدی از حجره چشم بروی افکندی ، هر مرادی داشتی آن روز حاصل شدی . (نوروزنامه ٔ منسوب خیام ).
عیدت خجسته باد و تو اندر خجستگی
آیین عیدساخته و ساز عیدوار
سوزنی .
- بخجستگی ؛بمیمنت . بمبارکی . چون : بخجستگی و میمنت جشن عروسی ... در بنده منزل برپاست .
|| (اِ) یمنه . (دهار). و آن نام گلی است .