ترجمه مقاله

خجلی

لغت‌نامه دهخدا

خجلی . [ خ َ ج ِ ] (حامص ) شرم . حیاء. شرمندگی . خجلت . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) :
شکر نخواهد وگرتو شکرش گویی
از خجلی روی او شود چو طبرخون .

فرخی .


تا بهنگام خواندن نامه
خجلی نایدت بروز نشور.

ناصرخسرو.


هرگاه که حال نو گردد که از آن شرم دارند نفس خواهد که نشان آن شرم بپوشد بدین سبب روح بجنبد و بظاهر پوست میل کند تا بازدارد شکل خجلی ظاهر و رخسار خجل سرخ شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
راحت مردم طلب آزار چیست
جز خجلی حاصل این کارچیست .

نظامی .


بنگر تا چند ملامت برم
کاین خجلی را بقیامت برم .

نظامی .


تا سحر گه نخفت از آن خجلی
دیده بر هم نزد ز تنگ دلی .

نظامی .


ترجمه مقاله