خجل گردیدن
لغتنامه دهخدا
خجل گردیدن . [ خ َ ج ِ گ َدی دَ ] (مص مرکب ) شرمسار شدن . خجل شدن . شرمگین شدن . شرم کردن . سرافکنده شدن . خجلت زده شدن :
بسختی بنه ،گفتش ای خواجه ، دل
کس از صبر کردن نگردد خجل .
مه روی بپوشاند خورشید خجل گردد
گر پرتو ز وی افتد بر طارم افلاکت .
چو قاضی بفکرت نویسدبحل
نگردد ز دستاربندان خجل .
|| کنایه از عهده ٔامری بیرون نیامدن :
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون بعشق آیم خجل گردم از آن .
بسختی بنه ،گفتش ای خواجه ، دل
کس از صبر کردن نگردد خجل .
سعدی (بوستان ).
مه روی بپوشاند خورشید خجل گردد
گر پرتو ز وی افتد بر طارم افلاکت .
سعدی .
چو قاضی بفکرت نویسدبحل
نگردد ز دستاربندان خجل .
سعدی (بوستان ).
|| کنایه از عهده ٔامری بیرون نیامدن :
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون بعشق آیم خجل گردم از آن .
مولوی .