ترجمه مقاله

خدوک

لغت‌نامه دهخدا

خدوک . [ خ ُ / خ َ ] (اِ) پراکنده و پریشان شدن طبیعت باشد از امور ناملایم . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). برهم زدگی دل که از دغدغه و دست در زیر بغل کردن کسی دیگر را یا از سخن ناملایم بهم رسد. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (غیاث اللغات ). || قهر و خشم . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) :
چون کیک جهان جهانی ای وند خشوک
آورده زمالش پدر خشم و خدوک .

سوزنی .


با تو بقمار بر نیایم بخدوک
نز تو نه ز من سر بسر و نوک بنوک .

سوزنی .


از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب
همچوجحی کز خدوک چرخه ٔ مادر شکست .

انوری .


|| رشک . حسد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). || خجلت . شرمندگی . شرمساری . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شرمنده . شرمسار. خجل . (شرفنامه ٔ منیری ) : کوه از برای خدمت اولیاش (مازندران ) چنان مشمّر است که دامن بر کمر زده است . دریا از غیرت دست اسخیاش بدان سان در خدوک است که گریبان چاک کرده است . هر آمل که به آمل رسد مل امل در جامش صفا یابد و هر ساری که برساری گذرد حظ حرص از خوان کرم مستوفی بردارد. (از عنایت نامه ٔ ملک الکلام جلال الدین الدهستانی از جنگ خطی مورخ به 651). || خجل خدوک شدن در کار بر کسی و ندانستن بیرون شدن از آن . (از منتهی الارب ). || آزردگی . غصه ٔ بی جا. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). غم . اندوه . طیرگی . دلتنگی . دلگیری . غصه . بکماز. بژمانی تیمار. آدرنگ . آذرنگ . انده . افسردگی . دل افسردگی . ملال . گرفتگی . حزن . مستمندی . پژمانی . نژندی . نجندی . خون دل . خون جگر. فرم . رخبینه . خلجان خاطر. دلهره . دلواپس . اضطراب . در بعضی از قرای قزوین چون «زیاران » متداول است . (یادداشت بخط مؤلف ) :
دهرم هزار گونه ریاضت نمود و من
هر لحظه ممتلی ترم از غصه و خدوک .

ظهیر فاریابی .


گفتم نوشت باد که شراب مهنا می نوشی و شراب بی خدوک و بی خمار نوش می کنی . (کتاب المعارف ).
- باخدوک ؛ غمگین . مضطرب . طیره :
هرکه بر درگه ملوک بود
از چنین کار باخدوک بود.

عنصری (از فرهنگ اسدی ).


- خدوکش گرفته ؛ در خشم و جوش آمده . (آنندراج ).
ترجمه مقاله