خرامنده
لغتنامه دهخدا
خرامنده . [ خ َ م َ دَ / دِ ] (نف ) کسی که با شوکت و حشمت و ناز و بزرگواری راه می رود و می خرامد. کسی که با زیبایی می خرامد. سیرکننده با ناز. (از ناظم الاطباء) :
مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار
پرتذروان خرامنده و کبکان دری .
خرامنده می گشت بر پشت بور
بگور افکنی همچو بهرام گور.
جهاندار در موکب خاص خویش
خرامنده بر کبک رقاص خویش .
آن خرامنده ماه خرگاهی
شد طلبکار آب چون ماهی .
زَیّافَه ؛ شتر خرامنده . (السامی فی الاسامی ).
مَیَّاس ؛ خرامنده . متقدی ؛ خرامنده بناز. (منتهی الارب ).
مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار
پرتذروان خرامنده و کبکان دری .
فرخی .
خرامنده می گشت بر پشت بور
بگور افکنی همچو بهرام گور.
نظامی .
جهاندار در موکب خاص خویش
خرامنده بر کبک رقاص خویش .
نظامی .
آن خرامنده ماه خرگاهی
شد طلبکار آب چون ماهی .
نظامی .
زَیّافَه ؛ شتر خرامنده . (السامی فی الاسامی ).
مَیَّاس ؛ خرامنده . متقدی ؛ خرامنده بناز. (منتهی الارب ).