خری
لغتنامه دهخدا
خری . [خ َ ] (حامص ) حماقت . سفاهت . (از ناظم الاطباء). بلادت یا نادانی . جهالت . (یادداشت بخط مؤلف ) :
به دین از خری دور باش و بدان
که بی دینی ای پور بی شک خریست .
شیر خدای را چو مخالف شودکسی
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش .
ای امت بدبخت بدین زرق فروشان
جز کز خری و جهل چنین فتنه چرایید.
تو دست چپ در این معنی ز دست راست نشناسی
کنون با این خری خواهی که اسرار خدا یابی .
گاو را بفروخت حالی خر خرید
گاویش بود و خری بر سر خرید.
همچو فرعونی مرصع کرده ریش
برتر از عیسی پریده از خریش .
نیست این از ران گاو ای مفتری
ران گاوت می نماید از خری .
از پی رد و قبول عامه خود را خر مکن
زانکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری .
به دین از خری دور باش و بدان
که بی دینی ای پور بی شک خریست .
ناصرخسرو.
شیر خدای را چو مخالف شودکسی
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش .
ناصرخسرو.
ای امت بدبخت بدین زرق فروشان
جز کز خری و جهل چنین فتنه چرایید.
ناصرخسرو.
تو دست چپ در این معنی ز دست راست نشناسی
کنون با این خری خواهی که اسرار خدا یابی .
سنائی .
گاو را بفروخت حالی خر خرید
گاویش بود و خری بر سر خرید.
عطار.
همچو فرعونی مرصع کرده ریش
برتر از عیسی پریده از خریش .
مولوی (مثنوی ).
نیست این از ران گاو ای مفتری
ران گاوت می نماید از خری .
مولوی (مثنوی ).
از پی رد و قبول عامه خود را خر مکن
زانکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری .
سنائی (دیوان ص 663).