خسته مرد
لغتنامه دهخدا
خسته مرد. [ خ َ ت َ / ت ِ م َ ] (ص مرکب ) رنجور. بیمار. دردمند :
دو هفته برآمد برآن خسته مرد
بپیوست و برخاست از رنج و درد.
|| مجروح . جراحت برداشته . جریح :
همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد.
دو هفته برآمد برآن خسته مرد
بپیوست و برخاست از رنج و درد.
فردوسی .
|| مجروح . جراحت برداشته . جریح :
همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد.
فردوسی .