خسته گشتن
لغتنامه دهخدا
خسته گشتن . [ خ َ ت َ / ت ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) مجروح گشتن ، جراحت برداشتن . مجروح شدن . خسته شدن :
بمادر خبر شد که سهراب گرد
به تیغ پدر خسته گشت و بمرد.
|| وامانده شدن . مانده شدن . درمانده شدن . قدرت انجام کاری رااز دست دادن . || آزرده دل شدن . رنجیدن . رنجیده خاطر شدن .
بمادر خبر شد که سهراب گرد
به تیغ پدر خسته گشت و بمرد.
فردوسی .
|| وامانده شدن . مانده شدن . درمانده شدن . قدرت انجام کاری رااز دست دادن . || آزرده دل شدن . رنجیدن . رنجیده خاطر شدن .