خصل
لغتنامه دهخدا
خصل . [ خ َ ] (اِ) ندب است که داو بر هفت باشد در بازی نرد. (برهان قاطع) :
از نرد سه تا پای فراترننهادیم
هم خصل بهفده شد و هم داو سرآمد.
سندباد را در هر باب خصل سباق بر اطلاق معین است خصوصاً که بر سن و تقدم در شرع و علوم بر هر صنفی . (سندبادنامه ).
دستخون است و هفده خصل حریف
وه که در ششدر خطر ماییم .
سرمست عشق سرکشی خاکستری در آتشی
در ششدر عذراوشی صد خصل عذرا ریخته .
درنورد از راه سرو این تخت نرد سبز را
کاندر او تا اوست خصل بیدغائی برنخاست .
هفده سلطان درآمدند ز راه
هفده خصل تمام برده ز ماه .
نقش مراداز در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی .
|| شرط و پیمان در تیراندازی و گروبندی . || کعبتین . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
فلک همچو پیروزه گون تخت نردی
ز مرجانش مهره ز لؤلوش خصلی .
از نرد سه تا پای فراترننهادیم
هم خصل بهفده شد و هم داو سرآمد.
سوزنی .
سندباد را در هر باب خصل سباق بر اطلاق معین است خصوصاً که بر سن و تقدم در شرع و علوم بر هر صنفی . (سندبادنامه ).
دستخون است و هفده خصل حریف
وه که در ششدر خطر ماییم .
خاقانی .
سرمست عشق سرکشی خاکستری در آتشی
در ششدر عذراوشی صد خصل عذرا ریخته .
خاقانی .
درنورد از راه سرو این تخت نرد سبز را
کاندر او تا اوست خصل بیدغائی برنخاست .
خاقانی .
هفده سلطان درآمدند ز راه
هفده خصل تمام برده ز ماه .
نظامی .
نقش مراداز در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی .
نظامی .
|| شرط و پیمان در تیراندازی و گروبندی . || کعبتین . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
فلک همچو پیروزه گون تخت نردی
ز مرجانش مهره ز لؤلوش خصلی .
منوچهری .