خلعه
لغتنامه دهخدا
خلعه . [ خ ِ ع َ ] (ع اِ) خلعة. جامه و جز آن که بزرگی مر کسی را پوشاند.(از منتهی الارب ). خلعت . (ناظم الاطباء) :
برقع صبح چون براندازند
کوه را خلعه در سر اندازند.
از رنگ رنگ خلعه که فرموده ای مرا.
هنگام آنکه خلعه دهد باغ را بهار
آن گنج زرفشان خزان اختیار کرد.
رجوع به خلعت شود. || (مص ) خلعت دادن کسی را. (منتهی الارب ).
برقع صبح چون براندازند
کوه را خلعه در سر اندازند.
خاقانی .
از رنگ رنگ خلعه که فرموده ای مرا.
خاقانی .
هنگام آنکه خلعه دهد باغ را بهار
آن گنج زرفشان خزان اختیار کرد.
خاقانی .
رجوع به خلعت شود. || (مص ) خلعت دادن کسی را. (منتهی الارب ).