خلیج
لغتنامه دهخدا
خلیج . [ خ َ ] (ع اِ) جوی . (ناظم الاطباء) :
بحری کز او مجره خلیج است فی المثل
در باغ دولت تو یکی جویبارباد.
|| رودخانه . نهر عظیم . (شرفنامه ٔ منیری ). || شاخی که از دریا برآمده باشد. (آنندراج ) :
مجره بسان لبالب خلیجی
روان گشته از شیر در بحر اخضر.
سخن را آب در جو از سطورش
خلیج هفت دریا از بحورش .
|| کاسه ٔ بزرگ . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || رسن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || کشتی خرد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). ج ، خلج ، خلجان . || به اصطلاح جغرافیا آن قسمت از دریا که در خاک داخل شود. (ناظم الاطباء). لسان البحر. (یادداشت بخط مؤلف ). || دریا. (یادداشت بخط مؤلف ) :
اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج .
باشد خلیج رومی اندک تر از دجی .
|| تنگه . بغاز. (یادداشت بخط مؤلف ) : ناحیتهای روم هم چهارده ناحیت است سه ناحیت آن است که از پس خلیج قسطنطنیه است بر مغرب وی و یازده ناحیت بر مشرق خلیج است . (حدود العالم ). || (ص ) لرزان بدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || مشکوک نسب . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (ازلسان العرب ).
بحری کز او مجره خلیج است فی المثل
در باغ دولت تو یکی جویبارباد.
ظهیر فاریابی (ازشرفنامه ٔ منیری ).
|| رودخانه . نهر عظیم . (شرفنامه ٔ منیری ). || شاخی که از دریا برآمده باشد. (آنندراج ) :
مجره بسان لبالب خلیجی
روان گشته از شیر در بحر اخضر.
ناصرخسرو.
سخن را آب در جو از سطورش
خلیج هفت دریا از بحورش .
حاج محمدخان قدسی (از آنندراج ).
|| کاسه ٔ بزرگ . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || رسن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || کشتی خرد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). ج ، خلج ، خلجان . || به اصطلاح جغرافیا آن قسمت از دریا که در خاک داخل شود. (ناظم الاطباء). لسان البحر. (یادداشت بخط مؤلف ). || دریا. (یادداشت بخط مؤلف ) :
اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج .
منوچهری .
باشد خلیج رومی اندک تر از دجی .
منوچهری .
|| تنگه . بغاز. (یادداشت بخط مؤلف ) : ناحیتهای روم هم چهارده ناحیت است سه ناحیت آن است که از پس خلیج قسطنطنیه است بر مغرب وی و یازده ناحیت بر مشرق خلیج است . (حدود العالم ). || (ص ) لرزان بدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || مشکوک نسب . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (ازلسان العرب ).