خمیر کردن
لغتنامه دهخدا
خمیر کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سرشتن . بسرشتن . عجن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
خوی نیکست و عقل مایه ٔدین
کس نکرده ست جز بمایه خمیر.
|| نرم کردن . بشکل خمیر درآوردن :
بدست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر.
خوی نیکست و عقل مایه ٔدین
کس نکرده ست جز بمایه خمیر.
ناصرخسرو.
|| نرم کردن . بشکل خمیر درآوردن :
بدست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر.
سعدی (گلستان ).