خنداخند
لغتنامه دهخدا
خنداخند. [ خ َ خ َ ] (اِ مرکب ) خنده ٔ متصل و از روی دل . (ناظم الاطباء). || (ق مرکب )خندان خندان . (انجمن آرای ناصری ). کم کم :
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان به خنداخند.
دفع چشم بد جهانی را
همچنان نرم نرم و خنداخند.
درهم آمیختیم خنداخند
من و چون من فسانه گویی چند.
بند بر من نهاد خنداخند
یعنی آشفته را بباید بند.
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان به خنداخند.
منجیک .
دفع چشم بد جهانی را
همچنان نرم نرم و خنداخند.
انوری .
درهم آمیختیم خنداخند
من و چون من فسانه گویی چند.
نظامی (از آنندراج ).
بند بر من نهاد خنداخند
یعنی آشفته را بباید بند.
نظامی .