خنگل
لغتنامه دهخدا
خنگل . [ خ َ گ َ ](اِ) جوشن را گویند. و آن سلاحی است برای حفظ بدن که در روز جنگ پوشند. (انجمن آرای ناصری ) :
به پیش خدنگش چه سندان چه سوسن
بپای خلنگش چه اعلی چه اسفل
تو گویی که شیداست بر چرخ پویان
چو بر خنگ جوشنده پوشیده خنگل .
|| قسمی شتر است . (یادداشت بخطمؤلف ) :
هزار اشتر بختی و خنگلی
دو صد اسب تاتاری و چرغلی .
آن تجمل ز وی جمل نکشد
خنگل و بیسراک و الوانه .
گر بدان کز طبع من زاید بوی راضی رسد
کاروان بر کاروان و خنگلی بر خنگلی
حاصل آن دان گر پسند آید ترا اشعار من
یکدم از گفتن بیاسایم بود بیحاصلی .
به پیش خدنگش چه سندان چه سوسن
بپای خلنگش چه اعلی چه اسفل
تو گویی که شیداست بر چرخ پویان
چو بر خنگ جوشنده پوشیده خنگل .
؟ (از انجمن آرای ناصری ).
|| قسمی شتر است . (یادداشت بخطمؤلف ) :
هزار اشتر بختی و خنگلی
دو صد اسب تاتاری و چرغلی .
اسدی .
آن تجمل ز وی جمل نکشد
خنگل و بیسراک و الوانه .
سوزنی .
گر بدان کز طبع من زاید بوی راضی رسد
کاروان بر کاروان و خنگلی بر خنگلی
حاصل آن دان گر پسند آید ترا اشعار من
یکدم از گفتن بیاسایم بود بیحاصلی .
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 485).