خوابنیدن
لغتنامه دهخدا
خوابنیدن . [ خوا / خا ب َ دَ ] (مص ) خوابانیدن . مخفف خوابانیدن . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). || بخاک افکندن . بر زمین انداختن :
به لشکرگه دشمن اندر فتاد
چو اندرگیا آتش تیز و باد
همی کشت از ایشان و می خوابنید
بر او ناستاد هر کش بدید.
زآن جامه های سبزجدا کردشان به خشم
بر جایگاه کشتنشان بربخوابنید.
خوابنیدش بلطف در زانو
قضی الامر کیف ماکانوا.
|| برهم قرار دادن . روی هم گذاردن :
ور بترسی آن که دیگر کس بجوید عیب تو
چشمت از عیب کسان لختی بباید خوابنید.
به لشکرگه دشمن اندر فتاد
چو اندرگیا آتش تیز و باد
همی کشت از ایشان و می خوابنید
بر او ناستاد هر کش بدید.
دقیقی .
زآن جامه های سبزجدا کردشان به خشم
بر جایگاه کشتنشان بربخوابنید.
بشار مرغزی .
خوابنیدش بلطف در زانو
قضی الامر کیف ماکانوا.
سعدی (هزلیات ).
|| برهم قرار دادن . روی هم گذاردن :
ور بترسی آن که دیگر کس بجوید عیب تو
چشمت از عیب کسان لختی بباید خوابنید.