خوبرخ
لغتنامه دهخدا
خوبرخ . [ رُ ] (ص مرکب ) خوش صورت . خوش سیما. خوب چهر. خوش چهره . خوشگل . قشنگ :
به بیشه یکی خوبرخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.
غلامان و اسب و پرستندگان
همان نامور خوبرخ بندگان .
بد و خوب رخ برگشادند راز
مگر اژدها را سراید بگاز.
چو آمد به ایوان به گلشهر گفت
که این خوب رخ را بباید نهفت .
به بیشه یکی خوبرخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.
فردوسی .
غلامان و اسب و پرستندگان
همان نامور خوبرخ بندگان .
فردوسی .
بد و خوب رخ برگشادند راز
مگر اژدها را سراید بگاز.
فردوسی .
چو آمد به ایوان به گلشهر گفت
که این خوب رخ را بباید نهفت .
فردوسی .