ترجمه مقاله

خوب گوی

لغت‌نامه دهخدا

خوب گوی . (نف مرکب ) سخن خوب گوینده . شیرین زبان . خوش مقال . خوش سخن . خوبگو :
سپهبد چنین دادپاسخ بدوی
که ای شاه نیک اختر خوبگوی .

فردوسی .


چنین گفت خودکامه بیژن بدوی
که من ای فرستاده ٔ خوبگوی .

فردوسی .


فرستاده یی را بنزدیک اوی
سرافراز و بادانش و خوبگوی .

فردوسی .


کسی که ژاژ دراید بدرگهی نشود
که خوب گویان آنجا شوند کندزبان .

فرخی .


ترجمه مقاله