خوب چهر
لغتنامه دهخدا
خوب چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب )خوشگل . قشنگ . خوبروی . خوش صورت . نکوروی :
ابا موبد موبدان برزمهر
چو ایزدگشسب آن مه خوب چهر
بپرسیدکاین تخت شاهنشهی
کرا زیبد و کیست بافرهی .
بهر کار دستور بد برزمهر
دبیری جهاندیده و خوب چهر.
بدو گفت سهراب کای خوب چهر
بتاج و بتخت و بماه و بمهر.
چو یک دشت کودک بودخوب چهر.
پسر باشدت زو یکی خوب چهر
که بوسه دهد خاک پایش سپهر.
جوانی وزآنسان بتی خوبچهر
بدان مهربان چون نباشم بمهر.
جوان مرد چون دید کآن خوبچهر
ملکزاده را جوید ازبهر مهر.
نمودند کآن رومی خوبچهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.
ابا موبد موبدان برزمهر
چو ایزدگشسب آن مه خوب چهر
بپرسیدکاین تخت شاهنشهی
کرا زیبد و کیست بافرهی .
فردوسی .
بهر کار دستور بد برزمهر
دبیری جهاندیده و خوب چهر.
فردوسی .
بدو گفت سهراب کای خوب چهر
بتاج و بتخت و بماه و بمهر.
فردوسی .
چو یک دشت کودک بودخوب چهر.
فردوسی .
پسر باشدت زو یکی خوب چهر
که بوسه دهد خاک پایش سپهر.
اسدی (گرشاسبنامه ).
جوانی وزآنسان بتی خوبچهر
بدان مهربان چون نباشم بمهر.
نظامی .
جوان مرد چون دید کآن خوبچهر
ملکزاده را جوید ازبهر مهر.
نظامی .
نمودند کآن رومی خوبچهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.
نظامی .