ترجمه مقاله

خورش

لغت‌نامه دهخدا

خورش . [ خوَ / خ ُ رِ ] (اِ) غذا. طعام . (ناظم الاطباء). قوت . خوردنی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
چهل روز افزون خورش برگرفت
بیامد دمان تا چه بیند شگفت .

فردوسی .


همان نیزتنگی در آن رزمگاه
زبهر خورشها بر او بسته راه .

فردوسی .


گمانی چنان برد کو را بخواب
خورش کرد بر پرورش برشتاب .

فردوسی .


برآمیختندی خورشها بهم
نبودی بخور اندرون بیش و کم .

فردوسی .


بجز مغز مردم مده شان خورش
مگر خود بمیرند از این پرورش .

فردوسی .


بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی به پلیدی تو ماهیان بکژار.

بهرامی .


همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ .

فرخی .


بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش
شگفت نیست از او گر شکمْش کاواک است .

لبیبی .


خورشها پاک و جان افزای و نوشین
چو پوششهای نغز و خوب و رنگین .

(ویس و رامین ).


خورش را گوارش می افزون کند
ز تن ماندگیها به بیرون کند.

اسدی .


چو بینی خورشهای خوش گرد خویش
بیندیش تلخی ّ دارو ز پیش .

اسدی .


خورش باید از میزبان گونه گون
نه گفتن کز این کم خور وزآن فزون .

اسدی .


خورش گر بود میهمان را زیان
پزشکی نه خوب آید از میزبان .

اسدی .


هرچه خوشی است آن خورش جسم تست
هرچه نه خوشی است ترا آن دواست .

ناصرخسرو.


دانند عاقلان جهان کاین کبوتران
آب و خورش همی همه از عمر ما خورند.

ناصرخسرو.


تخم و برو برگ همه رستنی
داروی ما یا خورش جسم ماست .

ناصرخسرو.


از این کرد دور از خورشهای آن خوان
مهین خاندان دشمن خاندان را.

ناصرخسرو.


و آدم را فرمود این بکار که خورش تو و فرزندان تو از این خواهد بود و این را بکار تابروید. (قصص الانبیاء). طبع خون مست و تر... و غذا راستینی خونست و خورشها را غذا ازبهر آن گویند که اندر تن مردم خون خواهد رسید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). که خورش دهد مردمان را از گندم و جو و میوه . (نوروزنامه ٔ خیام ).
جز آتش خور گرت خورش نیست
در مطبخ آسمان چه باشی ؟

خاقانی .


چه خورش کو خورش کدام خورش
دستخون مانده را چه جای خور است .

خاقانی .


بر سر خوان زندگی خورشت
چون جگرگوشه ایست خوان برگیر.

خاقانی .


خورش از مشرب قناعت ساخت
هم چو زمزم هم آب حیوانست .

خاقانی .


بامدادان دو شیر غرّنده
خورشی در شکم نیاگنده .

نظامی .


چرب خورش بود ترا پیش از این
روبه فربه نخوری بیش از این .

نظامی .


خو بازبریدم از خورشها
فارغ شده ام ز پرورشها.

نظامی .


دراین ژرف صحرا که مأوای ماست
خورشهای ما صید صحرای ماست .

نظامی .


خورش ده بگنجشک و کبک و حمام
که یک روزت افتد همائی بدام .

سعدی (بوستان ).


توانایی تن بدان از خورش
که لطف حقت میدهد پرورش .

سعدی (بوستان ).


ور چو طوطی شکر بود خورشت
جان شیرین فدای پرورشت .

سعدی (گلستان ).


آتش ار هیچ نیابد که خورش سازد از آن
کارش اینست که بنشیند و خود را بخورد.

ابن یمین .


- خورش دستاس ؛ آن مشت از دانه که در مرتبه ٔ اول در گلوی آسیا ریزند و بتازی لهوة گویند. (ناظم الاطباء).
|| طعمه . غذای ددان و پرندگان گوشتخوار :
ببردش بجایی که بودش کنام
ز بردن مر او را خورش بود کام .

فردوسی .


|| قاتق . ادام . هر چیزی که نان با وی خورند. (ناظم الاطباء). خورشت . آنچه از گوشت و روغن و سبزیها یا حبوبات و میوه پزند نیم مایع و با برنج پخته خورند. آنچه با چلو خورند از پختنی ها. طعامهایی که پزند چاشنی چلو را، چون : خورش نعناع جعفری ، قیمه ، قورمه سبزی ، خورش چغاله ، خورش آلو، مطنجن ، کرفس ، کنگر، اسفناج ، ریواس ، میرزاقاسمی ، باقلاخورش ، شش انداز، مسمن بادنجان کدو، بامیا، سیب ، به ، خورش کلم :
چواز شیر و از انگبین و خورشها
سخن بشنوی خوش بگرمی بزاری .

ناصرخسرو.


وز بهر خزّ و بزّ و خورشهای چرب و نرم
گاهی ببحر رومی و گاهی بکوه غور.

ناصرخسرو.


- بی خورش ؛ خالی . پتی . خشک . (یادداشت مؤلف ).
- نان خورش ؛ قاتق :
یکی نان خورش جز پیازی نداشت
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت .

سعدی (بوستان ).


|| آنچه بر پوست مالند پیراستن را. داروها که بر پوست خام ریزند پیراستن آنرا. (یادداشت مؤلف ). || (اِمص ) اسم مصدر از فعل خوردن . (یادداشت مؤلف ) :
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خورد گاهی و گاه آب شور.

فردوسی .


بکارند و ورزند و خود بدروند
بگاه خورش سرزنش نشنوند.

فردوسی .


گر بخورش بیش کنی زیستی
هرکه بسی خورد بسی زیستی .

نظامی .


پوشش از جلود کلاب و فارات و خورش از لحوم آن و میتهای دیگر. (جهانگشای جوینی ).
ترجمه مقاله