خورشیدروی
لغتنامه دهخدا
خورشیدروی . [ خوَرْ / خُرْ ] (ص مرکب ) خوب روی . جمیل . خورشیدچهر. خورشیدرو :
بجستند خورشیدرویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای .
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیه چشم خورشیدروی .
بدینگونه رانید یکسر سخن
ز خورشیدرویان سرو چمن .
بخورشیدرویان سپهدار گفت
که این خواب را باز باید نهفت .
خورشیدروی باشد عنبرعذار باشد
از پای تا بفرقش رنگ و نگار باشد.
من شدم عاشق بر آن خورشیدروی
کآبروان دارد هلال منخسف .
هیچم اندر نظر نمی آید
تا تو خورشیدروی در نظری .
بجستند خورشیدرویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای .
فردوسی .
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیه چشم خورشیدروی .
فردوسی .
بدینگونه رانید یکسر سخن
ز خورشیدرویان سرو چمن .
فردوسی .
بخورشیدرویان سپهدار گفت
که این خواب را باز باید نهفت .
فردوسی .
خورشیدروی باشد عنبرعذار باشد
از پای تا بفرقش رنگ و نگار باشد.
منوچهری .
من شدم عاشق بر آن خورشیدروی
کآبروان دارد هلال منخسف .
خاقانی .
هیچم اندر نظر نمی آید
تا تو خورشیدروی در نظری .
سعدی .