خورشیدگون
لغتنامه دهخدا
خورشیدگون . [ خوَرْ / خُرْ ] (ص مرکب ) خورشیدفام . خورشیدمانند. همانند خورشید. روشن و تابان . درخشان :
بزرین عمود و بزرین کمر
زمین کرده خورشیدگون سربسر.
|| افروخته رخ از شادی :
بدادش بسی پند و بشنید شاه
چو خورشیدگون گشت و برشد بگاه .
|| بینا :
بچشمش چو اندرکشیدند خون
شد آن دیده ٔ تیره خورشیدگون .
بزرین عمود و بزرین کمر
زمین کرده خورشیدگون سربسر.
فردوسی .
|| افروخته رخ از شادی :
بدادش بسی پند و بشنید شاه
چو خورشیدگون گشت و برشد بگاه .
دقیقی .
|| بینا :
بچشمش چو اندرکشیدند خون
شد آن دیده ٔ تیره خورشیدگون .
فردوسی .