ترجمه مقاله

خوش زبان

لغت‌نامه دهخدا

خوش زبان . [ خوَش ْ / خُش ْ زَ ] (ص مرکب ) خوش تقریر. شیرین زبان . بلیغ. کسی که سخن او آشکار بود و درهم نبود. (ناظم الاطباء). || آنکه نیش کلام ندارد. آنکه جز از روی مهربانی سخنی دیگر نگوید. خوشگو. خوش سخن . پسندیده گو : چون سخن گوید خوش سخن و خوشخوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
دلم مهربان گشت بر مهربانی
کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی .

فرخی .


ماهرویی نشانده اندر پیش
خوش زبان و موافق و دمساز.

فرخی .


مشک جعد و مشک خط و مشک ناف و مشکبوی
خوش سماع و خوش سرود و خوش کنار و خوش زبان .

منوچهری .


اگرچه بود میزبان خوش زبان
پزشکی نه خوب آید از میزبان .

اسدی .


بت خوش زبان چون سخن یاد کرد
بت بی زبان را شه آزاد کرد.

نظامی .


دست من بشکسته بودی آن زمان
چون زدم من بر سر آن خوش زبان .

مولوی .


ترجمه مقاله