خوش شدن
لغتنامه دهخدا
خوش شدن . [ خوَش ْ / خُش ْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خوب شدن و نکو شدن . || التیام یافتن . || به وجد درآمدن . خوشحال شدن . مسرور گشتن . اهتزاز :
مفلسان گر خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب .
|| به حال درآمدن . به حالت صوفیانه ای درآمدن که مقابل قبض است . به بسط درآمدن :
چون بنادانی خویش اقرار کرد
شیخ خوش شد قائم استغفار کرد.
مفلسان گر خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب .
مولوی .
|| به حال درآمدن . به حالت صوفیانه ای درآمدن که مقابل قبض است . به بسط درآمدن :
چون بنادانی خویش اقرار کرد
شیخ خوش شد قائم استغفار کرد.
عطار.