خوش لقا
لغتنامه دهخدا
خوش لقا. [ خوَش ْ / خُش ْ ل ِ ] (ص مرکب ) خوش صورت . خوبروی . خوشگل . نیکودیدار :
فرخی هندی غلامی از قهستانی بخواست
سی غلام ترک دادش خوش لقا و خوش کلام .
با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش
بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا.
چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور
که بر خوان چنان خوش لقائی نیابی .
فرخی هندی غلامی از قهستانی بخواست
سی غلام ترک دادش خوش لقا و خوش کلام .
سوزنی .
با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش
بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا.
خاقانی .
چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور
که بر خوان چنان خوش لقائی نیابی .
خاقانی .