ترجمه مقاله

خوناب

لغت‌نامه دهخدا

خوناب . (اِ مرکب ) خونابه . رجوع به خونابه شود. || مایع آب مانندی که محتوی از خون و شیر می باشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند. (ناظم الاطباء). || اشک خونین . (ناظم الاطباء) :
ز دیده ببارید خوناب شاه
چنین گفت با مهتران سپاه .

فردوسی .


تو با داغ دل چند پویی همی
که رخ را بخوناب شویی همی .

فردوسی .


شوم رسته از رنج این سوکوار
که خوناب ریزد همی بر کنار.

فردوسی .


خود دجله چنان گرید صد دجله ٔ خون گویی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان .

خاقانی .


خوش نبود دیده بخوناب در
زنده و مرده بیکی خواب در.

نظامی .


فرس میراند چون بیمار خیزان
ز دیده بر فرس خوناب ریزان .

نظامی .


- خوناب زرد ؛ کنایه از اشک است . (یادداشت مؤلف ).
- خوناب سیاه ؛ اشک :
چون قلم سرزده گرییم بخوناب سیاه
زیوری چون قلم از دودجگر بربندیم .

خاقانی .


- خوناب گرم ؛ اشک :
ز جان سیاوش چو خون شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم .

فردوسی .


- خوناب مژگان ؛ اشک چشم :
این دو حرف از خون دل بنوشت و در خاکش نهفت
نسخه ٔ توبه است کز خوناب مژگان تازه کرد.

خاقانی .


|| خون . (ناظم الاطباء).
چنین برگ گویا چه گوید همی
که دل را بخوناب شوید همی .

فردوسی .


من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندر او
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان .

فرخی .


گفتم که ز دولت تو برخواهم خورد
بسیار بخوردم و دگر خواهم خورد
کی دانستم که با دلی پرخوناب
در بند وصال تو جگر خواهم خورد.

عمادی شهریاری .


غریق دو طوفانم از دیده و لب
ز خوناب این دل که اکنون ندارم .

خاقانی .


جگرها بین که در خوناب خاک است
ندانم کاین چه دریای هلاک است .

نظامی .


دلم از رشک پر خوناب کردند
بدین عبرت گهم پرتاب کردند.

نظامی .


بانگ بر این دور جگرتاب زن
سنگ بر این شیشه ٔ خوناب زن .

نظامی .


خیز نظامی ز حد افزون گری
بر دل خوناب شده خون گری .

نظامی .


دجله خوناب است زین پس گر نهد سر در نشیب
خاک نخلستان بطحا را کند از خون عجین .

سعدی .


- خوناب جگر ؛ خون جگر :
خوناب جگر خورد چه سود است
چون غصه ٔ دل نمی گوارد.

خاقانی .


صبر اگررنگ جگر داشت جگر صبر نداشت
اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم .

خاقانی .


نازنینان منا مرد چراغ دل من
همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید.

خاقانی .


خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان .

نظامی .


- خوناب جهان ؛ غصه ٔ عالم :
تو نیز گر آن کنی که او کرد
خوناب جهان نبایدت خورد.

نظامی .


- خوناب خم ؛ کنایه از شراب :
بمن ده که این هر دو گم کرده ام
قناعت بخوناب خم کرده ام .

نظامی .


- خوناب دل ؛ خون دل :
اول از خوناب دل رنگین عذارش بستمی
بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمی .

خاقانی .


یکجو ندهی دلم درین کار
خوناب دلم دهی بخروار.

نظامی .


- خوناب سویدا ؛ خون قلب . خون دل :
خاکیان را ز دل گرم روان آتش شوق
باد سرد از سرخوناب سویدا شنوند.

خاقانی .


|| جریان خون . (ناظم الاطباء). || خون روان . مقابل خون بسته . (یادداشت مؤلف ) :
موج خوناب گذشت از سرم و با غم تو
من نیارم که بگویم بلغ السیل زبا.

رفیعالدین لنبانی .


بحری است مرا زسیل خوناب درون
و آن بحر همی آیدم از دیده برون .

سلمان ساوجی .


|| شنگرف . (از ناظم الاطباء). صدید. (یادداشت مؤلف ). || تنفس سخت . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله